#شاه_شطرنج_پارت_46

-آقاي مرد، قبلا گفتم، بازم مي گم. تو اين دنيا هيچي وجود نداره که من بابتش نگران باشم و بترسم. بنابراين بهتره بري و اين همه حميت و مردانگي رو خرج يکي ديگه بکني. من به اندازه کافي طعم مردونگيت رو چشيدم. اون قدر که ديگه دلم رو زده!
چند ثانيه با طلبکاري به چشمان ريز شده اش خيره مي شوم و بعد مي روم. در حالي که در دلم دعا مي کنم زياده روي نکرده باشم و اميرحسين هماني باشد که فکر مي کنم!
دست در جيب، روي نيمکت، در پارک ساعي، درست مقابل دفتر مرکزي کيميا مي نشينم. دانه هاي برف روي صورتم مي نشينند و من با بي خيالي، در مقابل سرماي زير صفر مقاومت مي کنم. نيمکت سرد، دردهاي جسمي ام را شدت مي دهد اما با سماجت تاب مي آورم. تمام ساختمان را زير نظر مي گيرم؛ با دقت. درست همان جور که پودي طعمه اش را مي پايد! هوا که رو به تاريکي مي رود بارش برف شديدتر مي شود. بي تفاوت به شرايط جوي نامناسب برگه هايم را از کيفم بيرون مي کشم و صدبار مي خوانمش. مي خوانم و فکر مي کنم. مي خوانم و رفت و آمدها را چک مي کنم! پشيمان از اين که بيشتر از اين ها روي اين کارخانه وقت نگذاشته ام از جا بر مي خيزم و در حالي که تقريبا حسي توي دست و پايم نمانده، پياده به سمت خانه مي روم. درست دو ساعت بعد به آپارتمانم مي رسم. پوشيده از برف، نزديک به انجماد، با پوست خشکيده و ترک خورده! انگشتان يخ زده ام توانايي چرخاندن کليد را در قفل ندارند. دسته کليد کم وزن، از دستم مي افتد. خم مي شوم. سر مي خورم. دستم را به لوله گاز کنار در مي گيرم و از زمين خوردنم جلوگيري مي کنم. چشمانم را اشک پر کرده. به سختي کليد را بر مي دارم و توي قفل فرو مي برم. نمي چرخد لعنتي. کمي دستم را ها مي کنم شايد گرم شود، اما بي فايده است. مي خواهم زنگ واحد همسايه را بزنم که دستي جلو مي آيد و کليد را مي چرخاند. نيازي به سر بلند کردن نيست. صاحب اين دست ها را خوب مي شناسم. لرزش دندان هايم قطع مي شود. بدون اين که نگاهش کنم کليد را از دستش مي گيرم و داخل مي شوم. پشت سرم مي آيد. توي آسانسور هم مي آيد. توي خانه هم مي آيد. خودم را به شوفاژ مي رسانم و دست هايم را روي پره هاي داغش مي گذارم. کنارم مي ايستد و دست هايم را از رادياتور جدا مي کند و ميان دست هايش مي گيرد و آهسته مي گويد:
-با حرارت م*س*تقيم استخونات سريع منبسط مي شن و درد مي گيرن!
هر دو دستم را توي يک دستش مي گيرد و شال خيسم را از سرم بر مي دارد. دانه هاي برف حتي روي مژه هايم هم نشسته اند. دکمه هاي پالتويم را هم باز مي کند و از تنم بيرون مي کشد. تازه لرزش فکم شروع مي شود. دستانم را بين دستان گرمش مي گيرد و ماساژ مي دهد. اندک قدرت باقيمانده در تنم با اين کارش از بين مي رود. روي مبل مي نشينم. به اتاق مي رود و با پتو بر مي گردد. پتو را روي پاهايم مي اندازد و مي گويد:
-مي خواي حموم رو واست گرم کنم؟
سرم را به چپ و راست تکان مي دهم. برايم شير مي جوشاند و به دستم مي دهد. انگشتانم را دور ليوان حلقه مي کنم. گرما آهسته آهسته توي پوستم نفوذ مي کند. مي نشيند؛ روي دورترين مبل. چند قلپ از شير مي خورم و از لذت گرم شدن تنم چشمانم را مي بندم و سرم را به پشتي مبل تکيه مي دهم. زيرلب مي گويم:
-از کي منتظري؟
صدايش آرام است.
-خيلي وقته!
پلک هايم را روي هم فشار مي دهم.
-چرا ديشب نيومدي؟
صدايش نزديک مي شود.
-حالا که اين جام. اين چه حال و روزيه؟ با خودت چي کار کردي دختر؟

romangram.com | @romangram_com