#شاه_شطرنج_پارت_44
-جواب لگداييه که تو مثل يه حيوون بارکش و دراز گوش مي پروني!
اخم هايش غليظ تر مي شوند اما باز بي توجه به من و رو به متين مي گويد:
-زشته متين. اين چه طرز حرف زدنه؟ اونم تو ساختمون با اين صداي بلند.
مي خواهد حرف بزند اما اميرحسين نمي گذارد.
-بسه ديگه. تمومش کن. برو بالا!
متين تمام خشمش را توي چشمانش مي ريزد و نثار من مي کند. در جوابش چشمکي مي زنم که بدتر آتشش مي زند. پا بر زمين مي کوبد و مي رود.
از نزديک شدن اميرحسين، پيشاني ام نبض مي گيرد. نگاه کردن به صورتش برايم سخت است. مقابلم مي ايستد. سعي مي کنم تصاوير رابطه سرد و نفرت انگيز ديشب را از پيش چشمم کنار بزنم. رابطه اي که لحظه به لحظه اش توي ذهن نيمه هوشيارم ثبت شده. رابطه بي کلام و بي احساس. رابطه اي که تنها گرمي بخشش، ا*ل*ک*ل شصت درجه ي خون من و غريزه مردانه اميرحسين بود! بوي عطرش اذيتم مي کند. بويي که به تمام تاژک ها و مژک هاي بيني ام چسبده و قصد ترک کردنم را ندارد. دوست دارم با هر قدم نزديک شدنش، من صد قدم عقب بروم و دور شوم اما پاهايم را به استقامت و ايستادگي مجبور مي کنم. قيافه اش جدي و خشک است، بدون ذره اي انعطاف. کيفم را روي شانه جا به جا مي کنم. مي خواهم به هر بهانه اي شده از او فاصله بگيرم اما بند کيفم را مي گيرد و متوقفم مي کند. نگاهي به دستش و نگاهي به چشمانش مي کنم. دلم مي خواهد قطع کنم اين دستاني را که جاي سالم توي تنم نگذاشته اند!
آرام ولي قاطع مي گويد:
-امشب ميام دنبالت. کارت دارم!
دلم مي خواهد بکوبم توي دهاني که آن طور وحشيانه و بي ملاحظه مرا مي ب*و*سيد و اکنون اين طور خونسرد و آرام حرف مي زند. دستم را روي دستش مي گذارم و بند کيفم را آزاد مي کنم. از سردي کلامم خودم هم يخ مي زنم!
-چه کاري مثلا؟
دستش را توي موهايش فرو مي کند و مي گويد:
-بايد در مورد ديشب حرف بزنيم. من بايد بدونم چرا بين اين همه آدم قرعه به نام من افتاد!
صداي سياه در سرم داد مي زند. شک کرده سايه. مشکوک شده! نگاهي به ساعتم مي اندازم و مي گويم:
romangram.com | @romangram_com