#شاه_شطرنج_پارت_43
-شنيدم قراره تابلوتون رو بکشين پايين. کمک خواستي خبرم کن!
بدون اين که برگردم جوابش را مي دهم!
-تو وردست عموت وايسا. تابلوي شما بزرگتره. باربر هيکلي تري مي خواد!
مي چرخم و در حالي که عقب عقب راه مي روم ادامه مي دهم:
-يادت نره پالونت رو بپوشي. وسايل سنگينن، کمرت درد مي گيره!
فريادش بلند مي شود.
-اينم نگي چي بگي؟ قسم مي خورم خودم اولين نفري باشم که با اردنگي از اين جا بندازمت بيرون.
مي خندم، بلند.
-شتر در خواب بيند پنبه دانه. لازمه بازم قد و قوارت رو يادآوري کنم بچـــه؟
محکم با جسمي برخورد مي کنم. سريع بر مي گردم و خودم را در آ*غ*و*ش اميرحسين مي بينم. دستانش را دور کمرم گذاشت تا تعادلم را حفظ کند. بي توجه به من، با اخم هاي در هم به متين مي گويد:
-چه خبرته؟ کل ساختمون رو گذاشتي رو سرت!
از گرمي دستانش چندشم مي شود. عقب مي کشم. دستش روي شکمم مي لغزد و از تنم جدا مي شود.
-از اين خانوم بپرس که عينهو يه حيوون وفادار پاچه مي گيره!
پوزخند مي زنم و مي گويم:
romangram.com | @romangram_com