#شاه_شطرنج_پارت_42

-کيميا پيشنهادش رو پس گرفته!
وا مي روم. صداي فدايي را مي شنوم.
-و همين طور کارخونه هاي ديگه.
با هر دو دستم شقيقه هايم را فشار مي دهم. امين تير خلاص را مي زند.
-شرکت هاي پخش هم قرارهاي ملاقاتمون رو کنسل کردن.
سرم را بين هر دو دستم مي گيرم. احتشام بازي را شروع کرده. بد هم شروع کرده. امين ليوان آبي به دستم مي دهد. نمي خورم. آهسته مي گويم:
-شما مي تونين برين!
ترديدشان را حس مي کنم. سرم را بالا مي گيرم و مي گويم:
-من حالم خوبه. نگران نباشين.
امين کمي اين پا و آن پا مي کند. مي خواهد حرف بزند. کف دستم را نشانش مي دهم.
-گفتم نگران نباشين. حل مي شه.
سرشان را پايين مي اندازند و از اتاق بيرون مي روند. پشت ميز شطرنجي مي نشينم و دوباره مهره ها را از نو مي چينم. اين بار جاي وزير سفيد را خالي مي گذارم و زمزمه مي کنم:
-وزيرت، تنها فرد قابل اعتمادت، مهره اصلي و باهوش بازيت، سوخته! هنوزم اوني که کيشه تويي جناب احتشام!
با خشم همه مهره ها را به هم مي ريزم و از شرکت بيرون مي زنم. تمام وجودم بيزاري است؛ از عالم و آدم، از خودم، بيشتر از همه! توي لابي با متين رخ به رخ مي شوم. چيني بر بيني ام مي اندازم و از کنارش مي گذرم. صدايش را از پشت سرم مي شنوم.

romangram.com | @romangram_com