#شاه_شطرنج_پارت_41
-چي شده؟
-نمي خواي بياي شرکت؟
نگاهي به ساعت مي کنم. 11:30 دقيقه. هر دختري جاي من باشد، تا يک هفته از تخت بيرون نمي آيد. هر دختري، هر دختري که نازکش داشته باشد. نه من، نه سايه!
-جايي کار دارم ولي ميام!
خون تمام چشمم را گرفته. چند مشت آب به صورتم مي زنم. با آرايش، سرخي ناشي از سيلي ها را مي پوشانم. دوباره در قالب سرد و جدي ام فرو مي روم و از خانه بيرون مي زنم!
فضاي شرکت غيرعادي است. همه زيرچشمي و با اضطراب نگاهم مي کنند. حوصله دقيق شدن در احوالات کارمندانم را ندارم. به اتاق مي روم و در را به هم مي کوبم. سر درد امانم را بريده. پشت ميز مي نشينم و کامپيوتر را روشن مي کنم. ضربه اي به در مي خورد و امين و فدايي داخل مي شوند. بدون اين که نگاهشان کنم با دست اشاره مي دهم که بنشينند. منتظر مي مانم که حرفشان را بشنوم اما به جز سکوت، چيزي نصيبم نمي شود. صندلي گردانم را مي چرخانم و م*س*تقيم رو به آن ها مي نشينم. نگاه هاي مشکوکي که بينشان رد و بدل مي شود، دلم را مي لرزاند.
نکنه ماجرا رو فهميدن!
رو به فدايي مي کنم و مي گويم:
-نمي خواين بگين چي شده؟
فدايي باز هم به امين نگاه مي کند و من من کنان مي گويد:
-راستش خبراي خوبي واست نداريم!
قلبم مي ريزد. تند مي شوم.
-خيله خب. اينو که فهميدم؛ ادامش؟
امين بلند مي شود و چند کاغذ جلوي دستم مي گذارد. در حالي که نگاهش را از چشمان من مي دزدد مي گويد:
romangram.com | @romangram_com