#شاه_شطرنج_پارت_40
چيزي توي گلويم بالا و پايين مي شود. لبه ميز توالت را مي گيرم که نيفتم. آب دهانم را تند تند قورت مي دهم. نمي خواهم گريه کنم. نمي خواهم. سيلي مي کوبم و داد مي زنم.
-بابا!
سيلي مي زنم و جيغ مي کشم.
-سامان!
اشک مجالم نمي دهد. خارج از کنترل است. باز مشت مي کوبم و فرياد مي زنم.
-خـــــدا!
همان طور که دستم به لبه ميز است، زانو مي زنم. سرم را روي دستان کشيده ام مي گذارم و زار مي زنم! مگر مي توان گريه نکرد؟ مگر مي توان اين گونه در لجن دست و پا زد و گريه نکرد؟ مگر اين اشک بند مي آيد؟
صدايم گرفته. صورتم زق زق مي کند. دلم تير مي کشد. قلبم تير مي کشد. روح آزرده ام تير مي کشد. دستانم را رها مي کنم و سجده وار سرم را روي زمين مي گذارم. هر دو دستم را روي شکمم مي گذارم نجوا مي کنم:
-منو ببخشين!
به پهلو مي افتم؛ مچاله و جنين وار. با لجبازي چهره اميرحسين را مقابل چشمم زنده نگه مي دارم و با مرور کردن تمام لحظه هاي شب گذشته، خودم را شکنجه مي کنم. از يادآوري کاري که کردم، دلم پيچ مي خورد. نفرت غل غل مي زند، در مغزم، در روحم، در جانم! پلک مي زنم و اشک مي ريزم. تمام دختري ام، تمام باکرگي ام، جسم پاک و دست نخورده ام را تسليم نفرت کردم. چطور با اين درد کنار بيايم؟ چطور فراموش کنم؟ مثل دختري که ت*ج*ا*و*ز ديده، تا ابد با اين کاب*و*س دست و پنجه نرم خواهم کرد. مثل جنگل آفت زده و آتش ديده، تمام سبزي و طراوتم را از دست دادم. ديگر به معناي واقعي چيزي براي از دست دادن ندارم.
آخرين نقطه سفيد روحم، سياه شد!
صداي گوشخراش زنگ تلفن اعصابم را از چيزي که هست له تر مي کند. به سختي از جا بلند مي شوم و گوشي را بر مي دارم. صداي عصبي و نگران فدايي مي پيچد.
-سايه، کجايي؟
ناي حرف زدن ندارم.
romangram.com | @romangram_com