#شاه_شطرنج_پارت_38
-مثلا اگه مي دونستي چي کار مي کردي؟
سرش را بين دستانش مي گيرد و زمزمه مي کند:
-من پاي کاري که کردم مي ايستم. مسئوليتش رو هم مي پذيرم.
خنده ام مي گيرد اما خودم را کنترل مي کنم. گاز کوچکي به کره و عسلم مي زنم و مي گويم:
-احتياجي نيست. اتفاقيه که افتاده. قرار نيست به خاطر يه اشتباه وبال گردن همديگه بشيم!
از خونسردي ام شوکه شده. با حيرت نگاهم مي کند. لقمه سوم را به سمتش مي گيرم و با خنده مي گويم:
-پس نيفتي يه وقت! نکنه اوني که باکرگيش رو از دست داده تويي و من خبر ندارم؟
دستم را تکان مي دهم يعني زود باش بگير. نگاهش را به دستم مي دوزد. مردد لقمه را مي گيرد و روي ميز مي گذارد. دستانش را در هم گره مي زند و دوباره سر به زير مي اندازد.
صبحانه ام را تمام مي کنم و با پودي مشغول مي شوم. حضورش در نزديک ترين فاصله ممکن دست پاچه ام مي کند. صدايش را درست کنار گوشم مي شنوم.
-خوبي؟
کلافه مي شوم، از اين نگراني و اضطراب مسخره اش. مي چرخم و رو در رويش مي ايستم. قدم تا سينه اش مي رسد. نگاه منحرف شده ام را از سرشانه هايش مي گيرم و به صورتش مي دوزم.
-ببين، بابت ديشب خيلي متاسفم. زياده روي کرده بودم. اصلا نمي دونم چطور شد که با تو تماس گرفتم ولي واقعا ممنونم که اومدي. چون با اون همه ا*ل*ک*ل خالصي که خورده بودم ممکن بود تا صبح دووم نيارم. الانم من حالم خوبه. تو رو هم بابت اتفاقي که افتاده سرزنش نمي کنم. هيچ انتظاري هم ازت ندارم. ديشب رو فراموش کن و با وجدان راحت برو دنبال زندگيت.
چشمانش روي صورتم مي چرخد و به گردن و سپس سينه ام مي رسد و همان جا متوقف مي شود. مي دانم که کبودي پر رنگ و وسيع، توجهش را جلب کرده. پوفي مي کنم که به خودش بيايد. آهسته مي گويد:
-حداقل بذار يه دکتر ببرمت!
romangram.com | @romangram_com