#شاه_شطرنج_پارت_37
بي حال به چشمانش خيره مي شوم و ناگهاني به سمتش هجوم مي برم و لبم را روي لبش مي گذارم. کوتاه و ولي شديد مي ب*و*سم و مي گويم:
-اتفاقا خوب مي دونم دارم چي کار مي کنم اميرحسين احتشام!
جا مي خورد. برق از چشمانش رفته. دستم را دور گردنش مي اندازم و به چشمان سرگردانش خيره مي شوم. مقابل دومين ب*و*سه من کم مي آورد و تسليم مي شود!
خرد و خمير چشم باز مي کنم. جاي سالم در تنم ندارم. حتي يک نقطه وجود ندارد که بي درد باشد. نگاهي به جاي خالي اميرحسين مي اندازم و به هر بدبختي اي که هست خودم را به حمام مي رسانم. آب داغ تن کوفته ام را تسلي مي بخشد. حوله پيچ بيرون مي آيم و با همان موهاي خيس به هال مي روم. تصاويري از گندي که ديشب زده ام جلوي چشمم مي آيند. انتظار دارم با صحنه وحشتناک و بوي تعفن رو به رو شوم ولي خوشبختانه همه جا تميز است. گردن خشکم را مي چرخانم و امير حسين را گرفته و سر در گريبان، روي مبل گوشه پذيرايي مي بينم. بي توجه به او به آشپزخانه مي روم و مسکني مي خورم. از صداي به هم خوردن کابينت ها سرش را بالا مي گيرد. زيرچشمي نگاهش مي کنم. به آشپزخانه مي آيد. نگاه بي تفاوتي به صورت اخمو و عصبي اش مي کنم و کره و عسل را از يخچال بيرون مي کشم. حرکاتم را زير نظر دارد. پشت ميز مي نشينم و لقمه اي براي خودم مي گيرم. دستش را توي موهايش فرو مي کند و با آشفتگي مي گويد:
-سايه بايد حرف بزنيم!
لقمه را توي دهانم مي چرخانم و به سردي مي گويم:
-حرف بزنيم!
مي نشيند. نگاهي به صبحانه نه چندان مفصلم مي کند. سرش را پايين مي اندازد و مي گويد:
-من واقعا متاسفم.
لقمه را قورت مي دهم.
-بابت چي؟
براي چند ثانيه حرکات تنفسي اش قطع مي شود. با صدايي که انگار از ته چاه بيرون مي آيد مي گويد:
-نمي دونستم بار اولته!
پوزخندي مي زنم و لقمه دوم را مي گيرم.
romangram.com | @romangram_com