#شاه_شطرنج_پارت_30

اشک پشت پلکم زور مي زند. دنبال راهي براي خروج مي گردد. سرم را بالا مي گيرم. نمي خواهم گرمي اش را روي پوستم احساس کنم، چون مي دانم اگر اولين قطره فرو بريزد هيچ قدرتي نمي تواند بندش بياورد. چشم هايم به اندازه هجده سال، از من گريه طلب دارند! بدهي ام با يک قطره و دو قطره صاف نمي شود!
گوشي ام را بر مي دارم و به شماره اي که هيچ وقت به هيچ اسمي ذخيره نشده است اس ام اس مي زنم.
« کجايي؟ »
جواب بعد از چند دقيقه طولاني مي رسد.
« چه فرقي مي کنه؟ »
دلم از اين همه سردي مي گيرد!
« بيا پيشم. حالم بده. »
اين بار در کسري از ثانيه جواب مي رسد:
« نه به اندازه من! »
و اين يعني که نمي آيد. او هم نمي آيد. خنده تلخي مي کنم و کليد برق را مي زنم و از دفتر خارج مي شوم! در، به روش اميرحسين راحت قفل مي شود! همين که مي چرخم متين را پوزخند بر لب پشت سرم مي بينم. پوف بلندي مي کنم و مي گويم:
-بر خرمگس معرکه لعنت!
مي شنود. از غليظ شدن خنده اش مي فهمم، اما مي گويد:
-ترسيدي ننه جون؟
کلافه و بي حوصله مي گويم:

romangram.com | @romangram_com