#شاه_شطرنج_پارت_29
جواب مي دهم:
« تا آخرش! »
مي نويسد:
« آخرش کجاست؟ »
جواب مي دهم:
« اتاق خوابش! »
جواب نمي دهد!
از پنجره اتاقم بيرون را نگاه مي کنم. ساعتِ هفتِ زم*س*تان، به سياهي نيمه شب است! دستانم را زير ب*غ*لم فرو مي برم و به رفت و آمد مورچه وار آدم ها خيره مي شوم. چقدر با مردم اين شهر غريبم! چقدر با اجتماع بيگانه شده ام! چقدر از روزمرگي فاصله گرفته ام! چشم هايم را مي بندم. صورت پدرم برايم زنده مي شود و خنده هاي بلند و مردانه اش!
-کيش و مات! پس تو کي مي خواي شطرنج ياد بگيري دختر خانوم؟
بغض مي کنم. صداي مادر به گوش مي رسد!
-ول کن اين بچه رو. بابا هنوز پنج سالشه. اين قدر بهش فشار نيار.
دستان سامان دورم حلقه مي شود و از جا بلندم مي کند!
-قربون اون لپاي تپلت برم. بغض نکن اين جوري. خودم يادت مي دم!
مقابل چشمانم زنده مي شوند. چهره زيباي مادر، صورت خندان پدر و نگاه عاشقانه سامان! آه مي کشم؛ سوزان، جگر سوز! امروز از آن خانواده چهار نفره خوشبخت، فقط من مانده ام. مني که سايه اي هم از آنچه که بودم نيستم! کش دار نفس مي کشم و منقطع و بريده بريده بيرونش مي دهم! به حرف هايي که به احتشام زده ام فکر مي کنم. هيچ وقت اين قدر صادق نبوده ام. عين حقيقت است. در واقع من هيچ چيز براي از دست دادن ندارم!
romangram.com | @romangram_com