#شاه_شطرنج_پارت_3

فردا، هر چه که باشد مهم نيست. مهم اين انتظار کشنده اي ست که به پايان مي رسد!
راس ساعت نه آراسته و شيک، درست مثل يک مدير عامل، از خانه بيرون مي زنم. پشت مزدا 3 مشکي که آخرين بازمانده از ثروت پدري است مي نشينم و دوباره اس ام اس تازه رسيده را مرور مي کنم.
-وزير شناسايي شد!
دنده را جا مي زنم و راه مي افتم. اين که استرس ندارم و اين قدر راحت نفس مي کشم، فوق العاده ست! با آرامش راه را طي مي کنم و درست يک ساعت بعد مقابل مقابل ساختمان مي ايستم. روي فرمان خم مي شوم و از شيشه ي جلو، ساختمان را بررسي مي کنم.
تابلوي بزرگ و سفيد « امير دارو گستر »
تابلويي به همان اندازه و در همان ارتفاع، اما مشکي رنگ. « امين دارو گستر! »
گوشي ام را از روي صندلي برمي دارم و شماره فدايي را مي گيرم. به محض شنيدن صدايش مي گويم:
-سلام. من پايينم.
اوکي را که مي دهد پياده مي شوم. کيف چرمم را توي مشت مي فشارم و براي اولين بار به سمت برج قدم بر مي دارم!
چشم مي بندم و به صداي موزيکي که توي آسانسور پيچيده گوش مي دهم. آهنگ الهه ناز، ترانه مورد علاقه پدرم که هميشه عاشقانه زير گوش مادر نجوا مي کرد و مادر با ابروهاي گره خورده با چشم و ابرو ما را نشان مي داد. چقدر از آن زمان گذشته؟ نمي دانم! اشکي وجود ندارد اما آه تا دلت بخواهد!
صداي گرفته و جدي زن طبقه هجدهم را اعلام مي کند! چشم مي گشايم و توي آينه خودم را برانداز مي کنم. خوبم؛ همين!
به محض توقف آسانسور در طبقه بيستم و باز شدن در، بچه ها با گل و شيريني به استقبالم مي آيند. بي توجه به واحد رو به رو با همه دست مي دهم و تشکر مي کنم. با چشم دنبال فدايي مي گردم و دست به سينه و لبخند بر لب مقابل در وردي مي يابمش. لبخندش را بي جواب مي گذارم و در حالي که از کنارش رد مي شوم زير لب مي گويم:
-هنوز تاييد نکردم که اين قدر مطمئن نگام مي کني.
به همان روش خودم مي گويد:

romangram.com | @romangram_com