#شاه_شطرنج_پارت_2

دوباره از نو! شاه سياه رو به روي شاه سفيد. وزير دارد. وزير ندارم. رخ دارد. رخ ندارم. سرباز دارد. سرباز ندارم. فيل دارد. فيل ندارم!
پوزخند مي زنم و زمزمه مي کنم:
ـ من بي سلاح و تو قد يه لشکري!
مرور مي کنم. مرور مي کنم هزاران بار. رخ و فيل و سربازانش را مي شناسم اما از وزير بي خبرم! خيلي تلاش کردم تا شناسايي اش کنم اما نشد. اين وزير دربار را فقط به شرط ورود به بازي مي توان شناخت و تنها خدا مي داند که اين صورتک ناشناس چقدر مي تواند خطرناک باشد و تکان دادن مهره ها مقابل کسي که نمي شناسي چه ريسک بزرگي است!
مي ايستم؛ درست مقابل شرکت! نگاهي به سر در بزرگ و پرهيبتش مي کنم. شرکت امير دارو گستر! دکمه اينتر مغزم را مي زنم و براي بار هزارم تمام اطلاعاتي که به دست آورده ام لود مي کنم اما به محض ديدن ليموزين مشکي، سريع پشت درخت تنومند رو به روي شرکت سنگر مي گيرم. تمام تنم چشم مي شود و تمام حواسم، شنوايي! ماشين بزرگ و شش در توقف مي کند. راننده سريع پياده مي شود و در را مي گشايد. برق کفش هاي ورني، چشمم را مي زند. دستم را دور تنه درخت حلقه مي کنم و خيره به مردي که با آرامش پا بر زمين مي گذارد، مي مانم. هيجان زده ام؟ نه اصلا! قلبم طپش غير عادي دارد؟ به هيچ وجه! خونسردم. آنقدر زياد که يخ بسته ام! از سردي خونم، يخ بسته ام!
نگاهم را تا صورت مرد بالا مي کشم. آه از نهادم بلند مي شود. ديدن مرد جوان و خوش پوش حالم را مي گيرد!
شاه سفيد هنوز روي صفحه حاضر نشده است!
از نديدن آنچه که مي خواهم، روزم خراب مي شود. نگاهي به ساعت مي اندازم. مهم تر از عقربه ها، تقويم است و روز شمار معکوسش که روي عدد يک ثابت شده. اين يعني فردا؛ همين فردايي که مي آيد، همين فردا، اگر بيايد، مسابقه شروع خواهد شد!
کليد مي اندازم و وارد خانه مي شوم. تاريکي و سکوت محض به استقبالم مي آيند!
صداي مادر در گوشم زنگ مي زند: « حتي اگر شده با يک شمع، خانه ات را هميشه روشن نگه دار! »
آخ! آخ که امشب جايي ميان سينه ام، آنجا که خون پمپاژ مي کند، سنگين است. خيلي سنگين است!
صداي خرخر پودي توجهم را جلب مي کند. چراغ را مي زنم و سريع به سمتش مي روم. پشت به من نشسته اما گردنش را چرخانده و با چشمان نافذ زرد رنگش نگاهم مي کند. ديوانه اين طرز نشستن و اين چرخش 180 درجه گردنش هستم! از يخچال جگر مرغي که برايش خريده ام خارج مي کنم و توي قفسش مي اندازم. با منقار قوي و خميده اش به چشم به هم زدني غذا را مي بلعد و دوباره خيره ام مي شود! ظرف خالي آبش را با شرمندگي پر مي کنم و جلويش مي گذارم. دوست دارم ب*غ*لش کنم و بدن گرمش را ميان دستانم بفشارم اما مي دانم جغد بي جنبه و خشنم، تحمل هيچ گونه ابراز محبتي را ندارد و اين دقيقا نقطه اشتراک و دليل اين همه تفاهم ماست!
با برداشتن چند قدم کوتاه، به اتاق خوابم مي رسم. چقدر زندگي در اين خانه عجيب و در عين حال راحت است! براي مني که عمري در کاخ زيسته ام، اين خانه هشتاد متري به کوچکي قفس پودي به نظر مي رسد! دوش مي گيرم. لباس هايم را آماده مي کنم. لپ تاپم را توي کاورش مي گذارم. فلش مموري ام را توي جيب کوچک کيف دستي ام جا سازي مي کنم و دراز مي کشم! بدون خوردن شام يا حتي يک چاي ناقابل! دراز مي کشم و چشمانم را مي بندم! چشمانم را مي بندم و فکر مي کنم! فکر مي کنم به صنعتي که به اندازه يکسال دنبالش دويده ام! تجارت دارو! علم زياد کسب کرده ام اما تجربه نه! شاه سفيد علم ندارد اما تجربه،بي نهايت! امير دارو گستر به دوازده کشور دنيا دارو صادر مي کند و شرکت من، تنها يک ماه است که مجوز کار گرفته. توي شرکت او فقط سي دکتر داروساز و چهارده متخصص داروسازي کار مي کنند و توي شرکت من ... هه!
نور ضعيف گوشي مجبورم مي کند صورتم را بچرخانم. فدايي از صبح صد بار زنگ زده. مي توانم لحن و صدايش را تجسم کنم. پر از استرس، پر از وحشت! حوصله اش را ندارم. گوشي را برعکس روي ميز مي گذارم و سرم را زير پتو فرو مي برم!

romangram.com | @romangram_com