#شاه_شطرنج_پارت_27

خون زهرآگين در مغزم جريان مي يابد. مي چرخم و تمام برودت قلبم را توي نگاهم مي ريزم. هر دو مشتاق و منتظر چشم به دهان من دوخته اند. امير حسين مشتاق تر و نگران تر به نظر مي رسد. تمام اتاق را از نظر مي گذرانم و قاطع و محکم مي گويم:
- بيست و پنج در صد از سهام اين شرکت!
دهان شاه سفيد باز مي ماند. لبخند روي لب هاي اميرحسين مي نشيند. سعي مي کنم تمام تمرکزم روي واکنش شاه سفيد باشد اما لبخند گرم و نگاه پر از تحسين اميرحسين اجازه نمي دهد. در دلم ناله مي کنم: « اين طوري نگام نکن لعنتي، نگام نکن! »
چشمان طوفاني اش آرام مي شوند. دستش را پشت گردنش مي کشد و مي گويد:
-واقعا فکر مي کني در حد بيست و پنج در صد سهام اين جا مي ارزي؟
تحقير و طعنه کلامش کوبنده است! نيشخند صدا دارم را مثل مشت بر صورتش فرود مي آورم!
- تو چي فکر مي کني؟ به اندازه اين که استقلالم رو از دست بدم و بيام زير يوغ تو، مي ارزي؟
سکوت مي کند. کمي براندازش مي کنم.
-نچ، نمي ارزي!
نگاهي به امير حسين که به زحمت خنده اش را کنترل کرده مي اندازم و بي اعتنا به جو متشنجي که ساخته ام مي گويم:
-ممنون بابت پذيرايي. به من که خيلي خوش گذشت. روز بخير.
باز صداي احتشام مانع خروجم مي شود.
-صبر کن. بايد بيشتر صحبت کنيم!
بدون اين که برگردم مي گويم:

romangram.com | @romangram_com