#شاه_شطرنج_پارت_25
احتشام از عوض شدن بحث راضي به نظر نمي رسد اما بلند مي شود و از طريق تلفن دستور سرو غذا را مي دهد!
زير چشمي نگاهي به اميرحسين مي کنم. لبخند روي لبش برايم عجيب است. اين پدر و پسر چه نقشه اي براي من دارند؟
ناهار با حرف ها و صحبت هاي معمولي صرف مي شود. اخم هاي احتشام بزرگ در هم است. نگاه هاي اميرحسين پرمعناست و حس ششم من پر از زنگ اخطار است! با دستمال دهانم را پاک مي کنم و رو به ميزبانان خوش چهره و به ظاهر ميهمان نوازم مي گويم:
-ناهار خيلي خوبي بود. اين دفعه نوبت منه که دعوتتون کنم و انتظار دارم حتما تشريف بيارين!
هر دو همپاي من از جا برمي خيزند. با اميرحسين دست مي دهم و سپس پدرش؛ اما احتشام دستم را رها نمي کند. چشمان اميرحسين رو دستان ما قفل مي شوند.
-روي پيشنهادم فکر مي کني ديگه. مگه نه؟
دستم را به نرمي از بين انگشتانش بيرون مي کشم. شالم را مرتب مي کنم و با خونسردي مي گويم:
-خير! اين پيشنهاد جاي فکر کردن نداره!
رنگ نگاهش عوض مي شود. از حيله گري مار زنگي به حالت حمله کبري!
-مي تونم بپرسم چرا؟
نيم نگاهي به اميرحسين مي کنم که دستانش را در جيب کرده و با لذت به جنگ سرد و زيرپوستي ما نگاه مي کند!
-چون اين پيشنهاد هيچ چيز جذابيتي واسه من نداره و برخلاف شما، من به کارمندام اعتماد دارم و مطمئنم که با همين تيم هم مي تونم به اهدافي که دارم برسم.
هوشمندانه نگاهم مي کند.
-اين که از اول کارت حمايت امير دارو گستر رو داشته باشي از نظرت هيچه؟
romangram.com | @romangram_com