#شاه_شطرنج_پارت_24
دهانم طعم زهر مي گيرد!
به جان کندن خونسردي ظاهري ام را حفظ مي کنم. فنجان قهوه را روي ميز مي گذارم و به چشمان نافذش که عين مار زنگي تک تک عکس العمل هايم را زير نظر گرفته، خيره مي شوم. تاب آوردن زير اين نگاه سخت است اما تحمل مي کنم و چشم از صورتش نمي گيرم.
-شما عادت دارين با همه مثل مسواکتون رفتار کنين؟ کاملا شخصي و منحصر به خودتون؟
سرش را به شدت تکان مي دهد.
-سوء برداشت نکن لطفا. من دنبال فکر و ايده هاتم. مغز جوون و خلاقت. مي خوام از ذکاوت و هوشي که داري واسه پيش برد اهدافمون استفاده کنم. من تو مجموعم به جز امير حسين همچين استعداد و ذهن بازي ندارم. از نيروهاي تو هم خبر دارم. به غير از خودت آدم خاص و شاخصي تو اون شرکت نيست. اگه ما سه نفر يکي بشيم، کل ايران رو تحت سلطه مي گيريم. من تيزهوشيت رو نياز دارم دختر. مغزت رو مي خوام.
نفس کشيدنم سخت تر مي شود. اين درست همان شاه خودراي، زياده خواه، بلند پرواز، بي رحم و سرسختي است که من مي شناسم! دستانم را در هم گره مي زنم و شمرده مي گويم:
-اگه اشتباه نکنم شما توقع دارين من بي خيال شرکتي بشم که با هزار خون دل افتتاحش کردم و بيام زير دست شما کار کنم. درسته؟
باز سرش را تکان مي دهد.
-نه دختر خوب. من استقلال کاري و ماليت رو کاملا به رسميت مي شناسم. نيت من فقط همکاريه. پروژه هاي مشترک، ايده هاي ناب مشترک، بازاريابي هاي مشترک، اهداف مشترک!
دهان باز مي کنم که حرف بزنم اما ضربه اي به در مي خورد و اميرحسين وارد مي شود. نسخه جوان و اسپرت پوش احتشام! با جديت و متانت احوالپرسي مي کند و کنار پدرش مي نشيند. نگاهم را بين چهره هايشان مي چرخانم. سردي رابطه شان، جو اتاق را متاثر مي کند. هواي اتاق برايم سنگين شده. احساس مي کنم در تله افتاده ام. قبول و رد اين پيشنهاد، دام است. شک ندارم!
اميرحسين سکوت را مي شکند.
-ديشب اين قدر خسته و کلافه بودين که يادم رفت بهتون تبريک بگم. امروز همه در مورد طرح شما حرف مي زدن. واقعا عالي بود. اگه اين دارو به مرحله توليد برسه دنيا رو تکون مي ده!
احتشام نگاه خشکي به پسرش مي کند. برعکس من لبخند مي زنم و تشکر مي کنم. اميرحسين رو به پدرش ادامه مي دهد:
-ساعت نزديک سه شده. چرا مهمونمون رو گرسنه نگه داشتين؟
romangram.com | @romangram_com