#شاه_شطرنج_پارت_23

دستانم را دور کاپ گرانقيمت و عتيقه حلقه مي کنم. نگاهش به فنجان خيره مانده. متفکرانه و آهسته مي پرسد:
-شما چي فکر مي کنين؟
به سمت جلو متمايل مي شوم و در حالي که صدايم را تا آخرين درجه پايين آورده ام زمزمه مي کنم:
-شايد مراسم قهوه قَجَريه!
چشمان متعجبش در نگاه پر طعنه من گره مي خورد و بعد، قهقهه مي زند. بلند، از ته دل. او مي خندد و من مي انديشم که آيا تا کنون زني توانسته در مقابل اين مرد مقاومت کند و تسليمش نشود؟
صبر مي کنم تا خنده اش تمام شود. با خونسردي قهوه ام را مي خورم. با وجود آن همه شکر، باز هم به دهان من گس است!
چشمانش را تنگ مي کند. دستي به چانه اش مي کشد و مي گويد:
-بهتر از اوني هستي که فکر مي کردم.
سرد نگاهش مي کنم. دوباره خنده کوتاهي مي کند.
-من قصد ندارم تو رو از اين دايره حذفت کنم دختر جون.
گوشه لبم را به نشانه پوزخند تکان مي دهم.
-هدف من چيز ديگه ايه!
چقدر قهوه اش تلخ است.
-من مي خوام تو مال من بشي!

romangram.com | @romangram_com