#شاه_شطرنج_پارت_21
-بسيار خب. من راس ساعت اون جام!
توي آينه خودم را نگاه مي کنم؛ بعد از مدت ها، با دقت! دستي به مژه هاي بلند تابدارم مي کشم! رنگ عسلي چشمانم بيش از اندازه به مادرم برده. سعي مي کنم با آرايش کمي از غلظت رنگش بکاهم. بيني قلمي و باريکم درست شبيه پدر است. حتي آن قوس کوچک و ريزش! پوست گندمي ام را با کرم، برنزه مي کنم. موهاي مشکي شده ام، با هايلات زيتوني، کاملا طبيعي و زيبا به نظر مي رسند. انگار که هرگز بور و طلايي رنگ نبوده اند! رژ قرمز خوشرنگ و حجم دهنده، باريک بودن لب هايم را مي پوشاند! دستي به پالتوي سفيدم مي کشم که درست از زير سينه تنگ شده و باريکي کمرم را به نمايش گذاشته. بوت هاي پاشنه بلندم، قدم را کشيده تر نشان مي دهد و شال زرشکي تيره، هارموني چشم نوازي با موهايم ايجاد کرده. دوباره به خودم مي نگرم؛ با وسواس! زيبا هستم؟ هستم! اما دلم از خودم رضا نيست! دلم با اين چهره دلفريب يکي نيست! اي کاش قلبم به سفيدي پوستم بود. يا خونم به خوشرنگي رژ روي لب هايم؛ اما نيست. درون من کاملا سياه است؛ درست مثل موهايم! هيچ نقطه روشني در وجودم نمانده. حتي توي بازي هم هميشه من مهره سياهم!
شرکت امير دارو گستر، بر خلاف ما، سراسر همه کرم و قهوه اي است، با دکوراسيوني از چوب خالص گردو. کارمنداني همه خوش لباس و خوش چهره. ابهت و جبروتش حتي از بزرگي واحد و تزيينات لوکس و تابلو فرش هاي بي قيمتش پيداست. خانم جلايي به استقبالم مي آيد و به سمت اتاقي که سر درش نوشته شده: « سالن جلسات » راهنمايي ام مي کند. در را برايم مي گشايد. وارد مي شوم. نور اتاق اندک است و اين سايه روشن ملايم و دلچسب، آرامش خاصي به فضايش بخشيده.
سعي مي کنم نلرزم! از صبح، سعي مي کنم نلرزم! اما ديدن اميرعلي احتشام که بر مي خيزد و به سمتم مي آيد، خارج از توان من است!
سنش را مي دانم. دقيق پنجاه و پنج سال ناقابل! بلند قد و راست قامت، بدون ذره اي خميدگي، بدون گرمي چربي اضافه و خوش قيافه! به صورت غيرقابل باوري خوش قيافه! قدم هايش محکم و استوار است. مردانگي و قدرت از تمام تنش ساطع مي شود! آن قدر از خودش مطمئن است که موهاي جو گندمي اش را بدون هيچ رنگ و لعابي، با بي قيدي بالا زده. که همين رنگ پريدگي موها، بيش از پيش بر جذابيتش افزوده! بوي خوش عطرش اتاق را پر کرده. پيراهن آبي کمرنگ و شلوار سورمه اي اش، اندام عضلاني و مردانه اش را در برگرفته! اعتراف مي کنم، بي اغراق، اين همه جذابيت براي مردي به سن و سال او تحسين برانگيز و غافلگير کننده است!
با نزديک شدنش، هر چه آداب معاشرت بلدم از ذهنم مي گريزد! با لبخندي مشابه خنده پسرش، دستم را گرم مي فشارد و اظهار خوشوقتي مي کند! نمي دانم چه جواب مي دهم. تنها روي اولين صندلي اي که تعارف مي کند، خودم را رها مي کنم! بايد به خودم مسلط شوم؛ بايد! دم هاي عميق و بازدم هاي کوتاه جواب مي دهد. رو به رويم مي نشيند و انگشتانش را در هم حلقه مي کند.
-روزي که فهميدم موفق شدين متانت لجباز و بدقلق رو راضي کنين و واحد رو به رويي رو ازش بخرين، واسم جالب شدين و وقتي که ديدم درست کنار تابلوي ما، تابلوتون رو نصب کردين و قصد دارين تو زمينه دارو فعاليت کنين، متوجه شدم که آدم شجاع و اهل ريسکي هستين.
تا اين جاي حرفش، لبخند زنان نگاهش مي کنم.
-اما ديشب که فيلم جلسه کيميا رو ديدم، فهميدم تصوراتم کاملا در مورد شما اشتباه بوده!
قند خونم افت مي کند ولي همچنان لبخند بر لب دارم.
-شما شجاع و ريسک پذير نيستين، در عوض خيلي باهوشين! اين خصلت بارزتونه!
ابروهايم را بالا مي برم. ساعد هر دو دستم را روي ميز مي گذارم و کمرم را به سمت جلو خم مي کنم. يعني، جالب شد. ادامه بده!
بر خلاف من از ميز فاصله مي گيرد و به پشتي صندلي تکيه مي دهد.
-ديروز توي اون جلسه، هدف شما فروختن اون فرمول نبود. يعني اصلا واستون اهميتي نداشت. شما فقط و فقط مي خواستين خودتون رو مطرح کنين. مي خواستين نگاه ها رو خيره کنيد. مي خواستين اعتبار و شهرت کسب کنين! مي خواستين از اين گمنامي خارج بشين و موفقم بودين!
romangram.com | @romangram_com