#شاه_شطرنج_پارت_18

« بيا خونه! »
سوار ماشينم مي شوم و با آخرين سرعت مي رانم. روي پله هاي واحد من نشسته. توي اين سرما. دلم برايش پر مي کشد. کنارش مي نشينم. روي همان پله، توي همان سرما! راه پله تاريک است. نمي توانم صورتش را خوب ببينم اما مي توانم تلخي اش را حس کنم. دستم را نزديک مي برم. مي خواهم دستش را لمس کنم اما کاغذي را بالا مي گيرد و مي گويد:
-چيزي که مي خواستي!
برمي خيزد. هراسان دستش را مي گيرم!
-مي خواي بري؟ نمي موني پيشم؟ گشنه نيستي؟ شام دارم. هموني که دوست داري. منم غذا نخوردما.
چشمانش خاموشند. از آن برق دلچسب خبري نيست!
-اين جا نباشم واسه خودت بهتره!
تمام تنم مي لرزد؛ از تلخي اش، از سردي اش، از رفتنش! کاش مي فهميد که نمي خواهم. اين ملاحظه کاري را نمي خواهم. اين بهانه هاي مسخره را نمي خواهم؛ اما، اصرار بي فايده ست. مي دانم. سرم را پايين مي اندازم. دوست ندارم اين همه تنهايي و بي کسي ام را از چشمانم بخواند. نمي خواهم بيشتر از اين شاهد بدبختي ام باشد!
فشار ضعيف دستش را روي شانه ام حس مي کنم. لبخند مرده اي را هم که مي زند بدون استفاده از چشمانم مي بينم! مي رود؛ نه از آسانسور، از همان پله ها!
سرم را روي زانوهايم مي گذارم. سنگ سرد دلم را به درد مي آورد اما سرما و درد مهم نيست. مهم اين شب هاي پر از وحشت و تنهايي است که هيچ وقت تمام نمي شوند. کاش زودتر صبح شود. من از اين شب هاي سياه که فقط رفتن آدم ها را نشانم مي دهد، متنفرم!
باز کردن در شرکت و رو به رو شدن با چهره هاي بشاش و شاداب بچه ها، انرژي تحليل رفته ام را شارژ مي کند. فدايي با لبخند جلو مي آيد و مي گويد:
-به جز کيميا از دو کارخونه ديگه هم پيشنهاد داريم. قيمت پيشنهادي هر دو هم از کيميا بالاتره!
کاغذي را که به سمتم گرفته نگاه مي کنم. بي توجه به قيمت، فقط اسم کارخانه ها را مي خوانم. چشمکي به فدايي مي زنم و مي گويم:
-تا وقتي کيميا خواهانه، با هيچ کس معامله نمي کنيم. البته فعلا هيچ جوابي بهشون نده تا ببينيم تصميم نهايي کيميا چيه.

romangram.com | @romangram_com