#شاه_شطرنج_پارت_17
-سايه مؤتمني. منم خوشبختم!
دکمه آسانسور را مي زند. کيفم را از روي زمين بر مي دارد. خاکش را مي تکاند و به دستم مي دهد. در که باز مي شود به داخل هدايتم مي کند. نمي توانم بر وسوسه برانداز کردنش غلبه کنم. انگار مي فهمد. چون سرش را پايين مي اندازد و اجازه مي دهد با خيال راحت به کارم برسم. اين مرد بي شک پسر همان پدر است. پسري که گفته بود هرگز به ايران بر نمي گردد!
آسانسور متوقف مي شود. سوييچش را از جيبش بيرون مي کشد و رو به من مي گويد:
-اگه وسيله ندارين من در خدمتتونم. خيلي دير وقته!
سرم را به چپ و راست تکان مي دهم و مي گويم:
-ممنون، ماشين هست!
باز لبخند مسحور کننده اش را به رخم مي کشد و با متانت مي گويد:
-پس با اجازه تون!
زبانم مي گويد:
-خدانگه دار.
دلم مي گويد: « به بازي خوش اومدي جناب وزير! »
دور شدنش را نگاه مي کنم. محکم و بلند قدم بر مي دارد. بدون اين که حتي يک بار پشت سرش را نگاه کند! گوشي ام را درمي آورم و مي نويسم:
« اميرحسين احتشام؟ »
به دقيقه نکشيده جوابم مي رسد.
romangram.com | @romangram_com