#شاه_شطرنج_پارت_16
-ببخشيد. نمي خواستم بترسونمتون، ولي ديدم بدجوري با هم درگيري دارين. ترسيدم کليد رو بشکنين!
تنم همچنان با سينه اش مماس است. نگاهي به فاصله نداشته مان مي کند و آرام مي گويد:
-اجازه مي دين؟
تکان مي دهم؛ هم جسمم را، هم مغز هنگم را. به ديوار تکيه مي دهم و نگاهش مي کنم. به نرمي با کليد ور مي رود. همزمان با صداي تق قفل، لبخند پيروزمندانه اي مي زند و مي گويد:
-قفلش قلق داره. بياين اينجا تا بهتون بگم.
جلو مي روم.
-کليد رو نبايد تا آخر تو قفل فرو کنين. بر خلاف بقيه درا، اين يکيو بايد يه کم به عقب هل بدين. البته به نظرم بهتره يه کليد ساز بيارين و درستش کنين. اين جوري اذيتتون مي کنه.
کليد را بيرون مي کشد و به سمتم مي گيرد. به قهوه اي روشن چشمانش خيره مي شوم و زير لب مي گويم:
-ممنونم جناب. لطف کردين.
دستش را دراز مي کند.
-امير حسين هستم. همسايه رو به رويي. از اين که افتخار آشناييتون رو دارم خوشبختم!
مردد به دستش نگاه مي کنم. ابرويش را بالا مي برد و مي گويد:
-يعني افتخار ندارم؟
بالاخره لبخندي، هر چند کم رمق، روي لب هايم مي نشانم و دستش را مي فشارم:
romangram.com | @romangram_com