#شاه_شطرنج_پارت_15
صداي سوت و جيغ بچه ها کل ساختمان را برداشته. جواب لطف تک به تک را مي دهم و زير چشمي نگاهي به در بسته شرکت امير مي اندازم. نمي دانم چرا احساس مي کنم احتشام بزرگ پشت در ايستاده و زير نظرم گرفته. انگار حتي صداي نفس کشيدنش را هم مي توانم بشنوم.
گرمي دستان فدايي حواسم را از در پرت مي کند. نگاهش مي کنم. اشک حلقه زده در چشمانش عواطفم را قلقلک مي دهد. دستم را روي دستش مي گذارم و زمزمه مي کنم:
-ممنونم. واقعا ممنونم.
چشمانش را باز و بسته مي کند و دستم را فشار مي دهد. چقدر به بودن اين وجود صميمي وابسته ام. دستش را مي کشم و همراه هم وارد شرکت مي شويم. در حالي که هنوز داغي نگاه شاه سفيد را حس مي کنم!
چشمانم از زور خستگي مي سوزند. نگاهي به صفحه گوشي ام مي اندازم. ساعت از يازده گذشته. همه رفته اند و من تنها در اتاقم مانده ام. هزار بار سر و ته اين اتاق را طي کرده ام. مثل ديوانه ها با خودم حرف مي زنم. نمي خواهم قبول کنم اما اضطراب بيچاره ام کرده. از اين که نمي توانم عکس العمل احتشام را پيشگويي کنم سر خورده ام. سعي مي کنم خودم را جاي او بگذارم. اگر من بودم چه مي کردم؟ چه مي کردم؟
شايد خودش م*س*تقيم وارد بازي شود و نظر کيميا را برگرداند. اصلا شايد راي همه را بزند. آن قدر نفوذ دارد که بتواند قرارداد امضا شده را هم باطل کند، چه رسيده به يک قول و قرار ساده و غير رسمي. شايد بخواهد يواش يواش بايکوتم کند. کافي است با بقيه شرکت ها دست به يکي کند و مرا از دور خارج کند. اووف!
به سمت مجسمه سياه مي روم. لمسش مي کنم. چشمانم را مي بندم و لمسش مي کنم. با اين کار رنگ سياهش به قلبم نفوذ مي کند. صداي سياهي توي سرم پژواک مي شود.
-ما نمي بازيم!
سريع چشم باز مي کنم. دستم را روي گلوي شاه مي کشم. صدا از همين جا خارج شد، شک ندارم! خم مي شوم و لبم را به تاجش مي چسبانم و زمزمه مي کنم:
-نه، نمي بازيم!
کيفم را بر مي دارم و از اتاق خارج مي شوم. درها را يکي يکي قفل مي کنم. آخرين در را هم مي بندم اما تلاشم براي قفل کردنش بي نتيجه مي ماند. چندين بار کليد را مي چرخانم. آرام، خشن، اما بي فايده است. اعصاب تحريک شده ام، تحمل بدقلقي اين يکي را ندارد. کيفم را روي زمين رها مي کنم و با هر دودست به کليد فشار مي آورم! نه، نمي شود!
با حرص پايم را به در مي کوبم و بلند مي گويم:
-لعنت به اين شانس!
دستي بين سينه ام و در قرار مي گيرد. سايه اي تمام هيکلم را مي پوشاند. هراس زده عقب مي روم و سرم را بالا مي گيرم. گيراترين لبخند دنيا، در جذاب ترين چهره اي که ديده ام خودنمايي مي کند. مات مي شوم. نه از اين مغناطيس شديد، نه از اين جاذبه غير قابل مقاومت، بلکه از اين همه شباهت به اميرعلي احتشام. از نگاه ترسيده و متعجب من، خنده اش عمق مي گيرد.
romangram.com | @romangram_com