#شاه_شطرنج_پارت_14

دستم را توي جيب پالتويم را فرو مي کنم و دوباره با تمام وجود نفس مي کشم.
-معلومه که خوشحالم.
متعجب است. اين را از دو دو زدن مردمک هايش مي فهمم.
-نه نيستي. انگار اصلا واست مهم نيست. مگه تو همين رو نمي خواستي؟
رخ به رخش مي ايستم و م*س*تقيم در چشمانش نگاه مي کنم.
-مهمه، خيلي هم مهمه. فقط خستم. احساس مي کنم کل اين يه سال رو نخوابيدم. دلم مي خواد تنها باشم. تو برو شرکت. از طرف منم به بچه ها تبريک بگو.
معترض مي شود؛ شديد.
-نميشه سايه. بچه ها تا الان تو شرکت موندن و منتظر تموم شدن اين جلسه بودن. الانم همه اون جان و مي خوان ابراز احساسات کنن. اونا تو رو مي خوان، نه منو. چون مسبب اصلي اين موفقيت تويي، نه من. نمي توني نسبت بهشون بي تفاوت باشي. همچين حقي نداري.
حق با امين است متاسفانه! هيچ راه در رويي وجود ندارد!


****



romangram.com | @romangram_com