#شاه_شطرنج_پارت_13
در واقع هم هيچ اصراري ندارم. تا همين حد هم به چيزي که مي خواهم رسيده ام.
عکس مربوط به موش بهبود يافته را مي بندم و لپ تاپ را جمع مي کنم. سالن در خاموشي محض فرو رفته. پوزخندي مي زنم. از اين همه جسارت و شجاعت متخصصان وطني عقم مي گيرد!
لپ تاپ را توي کاور مي گذارم و بلند مي شوم. نگاه هاي سرگردان همه روي من خيره مانده. امين هم آهي مي کشد و برمي خيزد. در حالي که کيفم را روي دوشم مي اندازم، رو به جمع مي گويم:
-من تا آخر اين هفته منتظر مي مونم و دست نگه مي دارم. اگه نظرتون عوض شد حتما با دفتر امين دارو گستر تماس بگيرين. ما با همه راه ميايم. فقط به اين اميد که اين دارو توي ايران و به اسم مملکتمون ثبت بشه.
هنوز به طور کامل از صندلي فاصله نگرفته ام که صداي پير و لرزان مديرعامل کارخانه کيميا را مي شنوم.
-صبر کن دختر جان! اجازه بده بيشتر مذاکره کنيم.
نمي توانم از نشستن لبخند روي لبم خودداري کنم.
جناب اميرعلي احتشام، کيش!
با لبخند و در سکوت به هيجانات تمام نشدني امين گوش مي دهم. يک بند و بي وقفه حرف مي زند!
-عالي بود دختر. هنوز باورم نشده. آخه چطور ممکنه کيميا رو همچين فرمول پر ريسکي سرمايه گذاري کنه؟ خونسردي و تسلطت فوق العاده بود. اصلا همين اعتماد به نفس بالات اين جوري جو گيرشون کرد. چطور تونستي اين قدر راحت برخورد کني. من داشتم سکته مي زدم. دماي بدنم زير صفر بود ولي کار تو حرف نداشت. بي نظيري خانم موتمني. يه دونه اي به مولا.
چشم به سياهي پارک ساعي مي دوزم و هواي سرد و کثيف زم*س*تاني را تا تحتاني ترين قسمت ريه ام پايين مي کشم! دلم نشستن روي نيمکت هاي پارک را مي خواهد، يا شايد هم قدم زدن روي سنگفرش هاي يخ زده؛ و فکر کردن. تا خود صبح فکر کردن. فکر کردن و چيدن دوباره مهره ها. حدس زدن حرکت بعدي حريف. خواندن ذهنش. پيش بيني فيدبکش! مي ترسم. از همين حالا! درست بعد از اين پيروزي بزرگ، مي ترسم! اين شاهي که من مي شناسم، کيش نمي ماند! کاش امين ساکت شود. کاش به اين ذهن آشفته مهلت دهد. کاش اين قدر تمرکزم را به هم نريزد. م*س*تاصل نگاهش مي کنم.
-امين جان، يه نفسي هم اون وسط بکش عزيزم.
چشمانش گرد مي شوند. انگار تازه بي تفاوتي ام را فهميده.
-تو خوشحال نيستي سايه؟
romangram.com | @romangram_com