#شب_سراب_پارت_7

حق با مادر بود،‌ ما توي زيرزميني كه پنجره هم نداشت و فقط يك در قراضه داشت كه مادرم چادر كهنه اش را بريده و پرده دوخته جلوي در آويخته بود، زندگي مي كرديم.
روزي كه از خانه قبلي به اين جا اساس كشي كرديم،‌ من گاري دستي اي كرايه كردم و دار و ندارمان را روي آن گذاشتم كه مهم ترين اثاثيه مان رخت خواب مان و گليم مان بود. وقتي از جلوي دكان مشدي جواد رد مي شديم آمد بيرون دكان ايستاد و با تحقير من و مادرم را كه به كمك هم گاري را حل مي داديم نگاه كرد و با صداي بلند گفت:
«گداي كله شق»
خواستم چيزي بگويم ولي مادرم با پايش لگدم زد.
- هيس.
مشدي جواد آن خانه مان را ديده بود آن طوري گفت اگر اين جا را مي ديد چه مي گفت؟
- مادر كمتر از گدا هم داريم؟
با تعجب نگاهم كرد. خنده ام گرفت،‌ من خيلي كم مي خنديدم حالا هم خيلي كم مي خندم، ولي نمي دانم آن شب چرا خنده ام گل كرده بود.
خنديدم و خنديدم و توي خنده بريده بريده گفتم:
- اگر مشدي جواد حالا اين جا بود ... فكر مي كني ... به ما ... چي مي گفت؟
مادرم گويي منفجر شد.
- بگور پدرش مي خنديد،‌غلط زيادي مي كرد،‌من و تو با آبرو زندگي مي كنيم،‌نه مال كسي را مي خوريم نه حق كسي را پامال مي كنيم، مشدي جواد ذليل مرده با آب قاطي كردن توي شير با كم فروشي با بد فروشي با گرانفروشي و كلاه برداري صاحب آلاف الوف شده، مردكه بي همه چيز، فكر كرده بود من هم لنگه زن دومش هستم كه به خاطر يك شكم نان ... استغفرالله، استغفرالله.
و من تازه فهميدم كه خاله رقيه آن روز از طرف مشدي جواد مأموريت داشت كه ننه مرا خواستگاري كند و علت اينكه مشدي مرا از دكان بيرون كرد جواب منفي مادرم بود و آن تخم مرغ هاي گاه بگاه، دون بود كه مي پاشيد.
يكي از روز هايي كه سبد پر از قند و شكر و چاي و گوشت و چيز هاي ديگر را بردم دم در حاج عباس دخترشان در را برويم باز كرد.
من هيچوقت توي صورت زنها و دختر ها نگاه نمي كردم حالا هم نمي كنم اينكه مي گويم توي صورت به خاطر اين است كه زن و دختر هاي حاج عباس هيچوقت مرا نا محرم فرض نكردند. هميشه بي حجاب جلوي من رفت و آمد مي كردند.
حالا من زياد بزرگ نبودم، آن ها حتي حمال هاي گردن كلفتي را كه فرشها را مي بردن توي انبار خانه شان روي هم مي چيدند يا هر روز مي رفتند و از آنجا مي آوردند هم،‌مرد نمي دانستند و محل سگ هم به آنها نمي گذاشتند، گويي مرد ها فقط توي كوچه ها بودند وقتي از در خانه شان وارد مي شدند خواجه مي شدند.
نمي دانم حالا هم زنها همينجورند يا نه.
دختر حاج آقا سبد را از من گرفت من خواستم برگردم گفت:
- رحيم مادرم باهات كار دارد.
تا آن روز زن حاج آقا را بدون چاد نديده بودم. وقتي رفتم توي حياط بالاي پله ها ايستاده بود بدون چادر،‌بدون روسري
- سلام خانم.
- سلام رحيم آقا حالت خوبه؟
- بمرحمت شما.
- رحيم آقا، مادر شما چكار مي كند؟
دلم هري ريخت يك لحظه فكر كردم مي خواهد بگويد بيايد خانه ما رخت بشويد يا آشپزي كند.
خدا را شكر حاجي خانم خودش دنبال حرفش را گرف.
- شنيدم بند انداز است.
گويي بار سنگيني از روي دوشم برداشتند،‌نه تنها ناراحتي ام از بين رفت بلكه خوشحال هم شدم، تصور اين كه مادرم بيايد و اينجا را ببيند خيلي برايم شيرين بود.
- بلي خانم.

romangram.com | @romangram_com