#شب_سراب_پارت_6
قسمت سوم
- رحيم ، رحيم پاشو پسرم دير مي شود راهت دور شده.
چشم باز كردم هنوز آفتاب بيرون نيامده بود.
- پاشو قربان قد و بالا يت بره مادر صبحانه حاضر است.
غلغل سماور و بوي سنگك تازه حسابي خواب را از سرم پراند، از امروز بايد به تيمچه فرش فروشها مي رفتم ، آنجا پادوي دكان شده بودم .
يكماه از روزي كه مشدي جواد بيرونم كرده بود مي گذشت و در اين مدت بيكار مانده بودم اما صبح تا شب پهلوي مادرم مي نشستم ، جايي را هم نمي شناختم تازه به تهران آمده بوديم.
خاله رقيه يك گلوله نخ پنبه اي براي مادر آورده بود و نيم ساعتي هم بند انداختن يادش داد و من هم به دقت نگاه كردم و چون جوانتر بودم باهوش تر بودم زودتر از مادر ياد گرفتم.
اين يكماه را كه خانه ماندم همراه مادر تمرين بند اندازي مي كرديم طفلي مادرم چهارتا انگشتش بسكه نخ رويش ليز خورده بود زخمي شده بود.
- پسر تو چه خوب ياد گرفتي.
- ما اينيم خانم.
- كاش مي شد ترا همراه خودم مي بردم و خنديد.
من اخم كردم از حرفش خوشم نيامد، اصلاً حالت مخصوصي پيدا كرده بودم. از زنها بدم مي آمد. مثل حالت ويار داشتم. بوي زن بدماغم مي خورد چندشم مي شد. توي كوچه و بازار دختر و زن كه مي ديدم فرار مي كردم، اگر پدرم زنده بود حتماً نمي گذاشتم مادرم ببوسدم، اما دلم برايش مي سوخت، او جز من كسي را نداشت و تمام عشق و محبتش در وجود من خلاصه مي شد.
گاهگاهي، شايد هر ماه يكي دو بار سرم را مي بوسيد و من واقعاً دندان روي جگر مي گذاشتم و تحملش مي كردم. اين حالت دو سالي طول كشيد و بعد ..
همه چيز تغيير يافت ..
در تيمچه فرش فروش ها دنياي ديگري به رويم گشاده شد، آنجا ديگر دكان بقالي نبود كه يك سير ماست و نيم كيلو پياز بخرند.
آقاهاي خيلي تر و تميز، فوكول زده، عصا قورت داده، با لباس اطو كرده با كلاه و دستكش مي آمدند. خريد و فروش هاي هزار هزاري مي كردند و بعد از هر معامله يك تومان دو توماني هم به عنوان شاگردانكي كف دست من مي گذاشتند.
حاجي عباس، ارباب من مرد خوبي بود، گدا صفت نبود مال و منال زياد نداشت خانه اش در يكي از محله هاي پاچنار بود هر هفته يكبار چيز ميز مي خريد و من مي بردم در خانه اش، حياط خانه اش سنگ فرش خوشگلي داشت وسط سنگ ها چمن زده بود بيرون، روي تپه هاي كوچكي كه وسط باغچه درست كرده بودند گلهاي شمعداني كاشته بودند. دور گلهاي شمعداني برگ نقره اي بود كه خيلي خوشگل ديده مي شد. دور تا دور حياط درخت هاي ميوه كاشته بودند،همه جور ميوه داشتند و گاهي كه پسر حاجي آقا منزل بود و دم در مي آمد و سبد را از من مي گرفت يكدانه سيب يا گلابي از درخت مي چيد و به من مي داد.
- رحيم خانگي است بخور.
- نخورده نيستم آقا صمد.
- اين مزه اش فرق مي كند.
- دستتان درد نكند.
و آن شب سيب يا گلابي را با مادرم مي خورديم.
- راستي رحيم مردم چه زندگي هايي دارند.
- مادر شانس دارند شانس، زن حاجي عباس انگشت دست تو هم نمي شود پسرش آقا را اگر ببيني فكر مي كني دلاك حمام است، اما برو ببين چه خبر است حاجي آقا هر دفعه گوشت مي خرد كم از دو كيلو نيست.
- راستي رحيم من پول دارم فردا از همان جا كه براي حاجي آقا گوشت مي خريد دو سير گوشت بخر آبگوشتي بخوريم.
- سنگك تازه هم بخريم.
- آه رحيم حيف از آن خانۀ مان كه سبزي خوردن داشتيم، آدم وقتي نعمت دارد قدرش را نمي داند، وقتي از دست رفت تازه مي فهمد كه چقدر سعادتمند بود.
- مادر اينجا ناراحتي؟
- نه، نه ناراحت نيستم ولي خب آنجا كجا اينجا كجا؟
romangram.com | @romangram_com