#شب_سراب_پارت_8

- ميشه بياري اين جا؟ آن خانمي كه ما مشتري اش بوديم مريض شده ما مانديم.
- چرا نمي شه خانم كي خدمت برسد؟
با دخترش مصلحت مشورت كرد.
- هفته ديگر همين روز.
- چشم خانم.
سرم را آوردم پايين و برگشتم بطرف در.
- صبر كن رحيم آقا بگذار ببينم حاجي آقا آلبالو فرستاده؟
من مي دانستم كه آلبالو نخريده گفتم نه خانم آلبالوي خوب نداشتند كرمو بود حاجي آقا سپردند فردا بياورند.
- شكر چي به اندازه خريده؟
- چقدر خواسته بوديد يك من شكر آوردم.
- يادت باشد رحيم آقا نيم من آلبالو مي خواهم.
- چشم خانم فردا.
وقتي بر مي گشتم توي كوچه براي خودم آلبالو و شكر را قاطي كردم، توي ذهنم مربا ساختم به به چه مربايي! تصور كردم مزه مربا را زير دندانم احساس مي كنم، سرحال بود شنگول بودم اين اولين بار بود كه مادرم به وسيله من به خانه اي دعوت مي شد.
تا غروب كه وقت خلاصي من از كار بود خيل يعجله داشتم مي خواستم زودتر بروم و اين خبر خوش را به مادرم بهدم.
مادرم خانه كساني مي رفت كه زياد سرشان به تنشان نمي ارزيد، خانه حاجي آقا براي او به معني واقعي كلمه ترقي بود.
شب به محض اينكه در را باز كردم گفتم:
- مادر مژده بده، مژده بده.
- چي شده رحيم؟ خوش خبر باشي پسرم.
- مژده بده تا بگويم.
- مزدت زياد شده؟
- بهتر از اين.
- فرائد الادب ات را پيدا كردي؟
- از كجا؟ توي دكان؟ توي تيمچه؟
موقع اسباب كشي فرائد الادب را كه يادگار پدرم بود گم كرده بودم،‌نه گم كرده «بوديم» و من مدتي به خاطر اين مسأله گيج و منگ بودم،‌ اما يادآوري دوبارۀ آن در اين لحظه سرحاليم را خنثي كرد.
- ننه جان باز هم حالم را گرفتي، نه بابا براي تو مژده دارم زن اربابم گفته بروي به خانه شان براي بند اندازي.
آنطور كه فكر مي كردم مادرم خوشحال نشد.
اما موقعي كه شب رختخواب هايمان را پهن مي كرديم آهي كشيد و گفت:
- خدا كند كارم را قبول كنند.
با تعجب گفتم:

romangram.com | @romangram_com