#شب_سراب_پارت_52



پشت دکان بالای الوار ها با مسطره طول وعرض الوار ها را اندازه می گرفتم دیدم همان دختر بچه که قاب عکس سفارش داده بود دارد می آید خدا را شکر قاب را درست کرده بودم پریدم پایین .
سلام خانم کوچولو.
رفتم طرف میز وسط دکان که قاب عکس را رویش گذاشته بودم دنبالم آمد تو جواب سلامم را نداده بود.
دوباره گفتم:
سلام عرض کردیم ها.
مثل اینکه می ترسید کسی درون دکان باشد ازآدمیزاد رم میکرد اطراف را نگاه کرد و بعد از کلی تاخیر گفت :
علیک سلام , شما ظهر ها تعطیل نمی کنید؟
توی دلم گفتم ای کلک اگر فکر می کردی که ظهر اینجا تعطیل است پس حالا چرا دنبال قاب عکست آمدی؟
گفتم:
وقتی منتظر باشم نه.
مگر منتظر بودید؟
بله.
منتظر کی؟
منتظر شما.
دختره مثل دلمه می مانست خوشم می آمد سربسرش بگذارم خیلی جالب بود با یک وجب قد برای خودش قاب عکس سفارش می داد تنهایی دنبال سفارشش می آمد حرفهای گنده گنده می زد مثل موش می دوید وسط جمعیت , حالا هم صلوه ظهر که جنبنده ای توی کوچه نیست پیدایش شده آمده این بچه بزرگتر نداره؟صاحب نداره؟خودش با پای خودش آمده بود,
اما از من پرسید :
بامن کاری داشتید؟
ماشالهه عجب زرنگ است, تخس است یک لحظه فکر کردم عوضی گرفتم
پرسیدم:مگر شما نبودید که قاب می خواستید؟
با سرش گفت آری
خب برایتان ساخته ام دیگر.
و قاب را از روی میز برداشتم و به طرفش دراز کردم.
مثل این که قاب بزرگتر از آ«ی بود که در نظر گرفته بود نپسندید وگفت:
ولی من که اندازه ندادهبودم.
حوصله دوباره درست کردن را نداشتم اصلا حوصله جر وبحث نداشتم گفتم:
خب شما یک چیزی خواستید ما هم یک چیزی ساختیم دیگر اگر باب طبع نیست بیندازید زیر پایتان خردش کنید.
دلم برایش سوخت بچه بود داشت بزرگ می شد نخواستم دلش بشکند اضافه کردم:

romangram.com | @romangram_com