#شب_سراب_پارت_53
یکی دیگر میسازم.
برای اینکه روش نشه دوباره بخواد گفتم:
بیشتر از یک هفته است که ظهر ها این جا منتظر می نشینم.
توی دلم گفتم دِ بگیر قال قضیه را بکن طوری که دستش به قاب برسد بطرفش رفتم وقاب را بسویش دراز کردم.
وقتی قاب را می گرفت خدا مرا ببخشد احساس کردم تعمدا"دستش را به دستم مالید. زبانم لال اگر دروغ بگویم هیچ نیازی به این حرکت نداشت اما تعمدا" این کاررا کرد اما دروغ نگفته باشم چادر سیاهش روی دستش افتاده بود با همان قاب را گرفت.از نظر من کار تمام بود ومی بایست تشریف مبارکش را می برد اما با کمال تعجب از من پرسید :
شما که ظهر ها نمی روید خانه زنتان ناراحت نمی شود؟
با بی حوصلگی گفتم :
من زن ندارم.
با سماجتی که از آ« قد وقیافه بعید بود پرسید:
کسی را هم نشان کرده ندارید؟
عجب بلایی بود !راست گفتند فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه, تصمیم گرفتم سربسرش بگذارم.
اینکه اهلش بود از قدیم وندیم گفته اند آش پیشکش را می خورند.
منتظر بود که ببیند من کسی را نشان کرده ام یا نه گفتم:
چرا.
از رو نرفت !!
پرسید:
خب به سلامتی کی هست؟
راستی کی بود؟معصوم که خواهر نداشت نوه خاله مادرم را هم که نمی خواستم اما مادر که می خواست.
نوه خاله مادرم.
مبارک است انشالهه پس همین روزها شیرینی هم می خوریم.
والله من ز رو رفتم خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم شاید این یک وجبی هم خجالت بکشد و بزند به چاک اما بر وبر از زیر پیچه منو نگاه می کرد , نگاهش سنگین بود ومن با چشمهای به زیر انداخته احساس میکردم نخیر منتظر جواب من بود گفتم:
برای مادرم مبارک است من که نمی خواهم الهی حلوایم را بخورید.
توی دلم خندیدم او او جدی جدی خندید:
خدا نکند.
یعنی چه؟این دختره چه جوری جرات میکند با پسر عزبی توی یک دکان خلوت سر ظهر که هیچ جنبنده ای توی کوچه نیست اینجوری خودمانی حرف بزند راست میگویند آخر زمان شده.
چه قدر تقدیم کنم؟
بابت چه؟
اصلا اصل قضیه را فراموشم شده بود قاب عکس یادم رفته بود!
بابت قاب
romangram.com | @romangram_com