#شب_سراب_پارت_14

- مادر، قهوه چي امروز مي گفت بروم خنه حاجي سر و گوشي آب بدهم، شايد مريض است، زبانم لال، زبانم لال شايد اتفاقي افتاده؟
- خودش مريض است بقيه اهل خانه هم مريض اند؟ خب صمد آقا را مي فرستاد خبر مي داد.
- اگر كسي مرده باشد چي؟
- مرده؟ نه خيال بد نكن خبر مرگ زودتر از عروسي پخش مي شود، اگر مرده بود همه اهل تيمچه خبردار بودند.
- تعجب مي كنم جز من هيچكس هم سراغش را نمي گيرد.
- پسر بيچاره ام فقط تو چشمت بدست اونه، ديگران سرشان به كار خودشان مشغول است، آنقدر دارند كه غم ديگري را نخورند.
- پس تو مي گويي فردا بروم سري به خانه شان بزنم؟
- برو، حتماً برو.
- تو كي قرار است بروي؟
- خيلي مانده.
فردا صبح منقلب و نگران راهي منزل حاجي آقا شدم. راه برايم خيلي طولاني شد، پاي رفتن نداشتم، راهي كه هميشه با سبدي سنگين خيلي تند و قبراق مي رفتم، حالا بدون بار، به سنگيني طي مي كردم. هزار فكر نا بجا كرده بودم، اگر بروم ببينم حاجي آقا مرده؟ كمي منظره مرگ او را مجسم مي كردم بعد به خودم دلداري ميدادم كه مگر پدرت مرد چه شد؟ اگر پسرش مرده باشد چي؟ گويي شيطان در درون من مي گفت، با مرگ اين يكي هم عزت تو بيشتر مي شود. دلم از همين ها مي گرفت، چرا سرنوشت من چنين رقم خورده بود كه هر مردۀ جواني مرا به جلو مي راند، نه خدا نكند آقا صمد هرچند كه تنبل است و دل به كار نمي دهد اما پسر با ادبي است مهربان است به چشم پادوي حجرۀ پدرش به من نگاه نمي كند،‌ خيلي با محبت است. حاجي خانم چي؟ آنوقت مادرم از نان مي افتاد، حاجي خانم كلي دست مادرم را گرفته، خويش و آشنايان زيادي دارد كه مادرم را معرفي كرده، نه خدا نكند. هيچ حب و بغضي نسبت به دخترشان نداشتم، مرگ و زندگي اش مسأله اي نه براي من نه براي مادرم بوجود نمي آورد هرچند كه مادر يكبار گفته بود:
- رحيم زمانه بدجوري عوض شده من تا مادر شوهرم زنده بود جرأت نداشتم خاله رقيه را بگويم بيايد اصلاحم كند، اما حالا دختر ها جلوي سر و همسر همه كار مي كنند. و من از همان موقع دلم نسبت يه اين دختر و شايد دختر هاي مثل او چركين شده بود مثل اينكه يكي از درون نهيب زد:
- جون بكن رحيم، بدو بقيه راه را تند تند برو، كمتر مُس مُس كن.
نيروي تازه اي پيدا كردم كلمات براي من آهنگ مخصوصي داشتند مُس مُس دو تا سين داشت كه صداي كشيده شدن قلم ني روي كاغذ را برايم تداعي مي كرد، جان گرفتم پا تند كردم نمي دويدم ولي مثل دويدن مي رفتم. وقتي جلوي در حاجي آقا رسيدم نفس نفس مي زدم. بسم الله الرحمن الرحيم و با دستگيره در را دو بار كوبيدم. صبر كردم فاصلۀ اتاق تا در را پيش خودم حساب كردم، هميشه در را مي زدم مي ايستادم تا برسند عجله نكنند، همه اهل خانه حاجي آقا در زدن مرا مي شناختند.
رحيم فقط دو بار در مي زند
طول كشيد كسي نيامد، صداي پايي روي سنگفرش هاي حياط بلند نشد، صداي باز شدن در اتاق شنيده نشد، صداي پايين آمدن از پله ها شنيده نشد.
دوباره دستگيره را بلند كردم و دو ضربه ديگر زدم. نع، نمي شنوند، مگر درون خانه چه خبر است؟ مگر مي شود همگي با هم بميرند؟ چرا نمي شود؟ چرا نمي شود؟
ممكن است غذاي مسمومي خورده باشند و همه مرده باشند، ممكن است از بوي زغال همگي خفه شده باشند، ممكن است ...
روي در هاي قديمي معمولاً دو تا دستگيره بود يكي دراز و يكي گرد حلقه اي، مردم عادت داشتند كه يك قانون نانوشته را اجرا كنند و آن قانون اين بود كه اگر مردي در را مي زد دستگيره چكشي دراز را به صدا در مي آورد و اگر زني بود از صداي چكش دستگيره حلقه اي استفاده مي كرد. كساني كه توي خانه بودند از صداي چكش مي فهميدند كه پشت در زن است يا مرد. فكر كردم نكند حاجي آقا و صمد آقا خانه نيستند و دو تا زن نمي خواهند در را به روي مردي باز كنند، چه كنم؟
دل به دريا زدم و چكش حلقه اي را تكان دادم. يكبار دوبار ، سه بار. كسي نبود، همه رفته بودند، شايد خبر مرگ فك و فاميلشان را از شهر ديگري شنيده بودند و همگي رفته بودند. سلانه سلانه برگشتم، ننه ام بيشتر از من دلواپس بود، برايش تعريف كردم كه هم اينطرف در را زدم و هم آنطرف در را، ولي كسي خانه نبود.
چند روزي گذشت و من بدون تعطيلي هر روز و هر روز سر به تيمچه مي زدم، از اين كه حاجي آقاي محسن و حسن مي آمدند و آنها مثل هميشه چايي مي بردند و جارو مي كردند و آماده خدمت بودند دلم يكجوري مي شد، چه مي دانم شايد حسوديم مي شد بالاخره روزي كه نوبت مادر بود كه خانه حاجي آقا برود رسيد، صبح مادر گفت: تو امروز مي خواهي نرو، الكي اينهمه راه ميروي ميايي كه چه؟ بمان خانه من بروم، بالاخره ته و توي قضيه را در مي آورم مثل تو دست خالي بر نمي گردم.
يه خرده به من برخورد، بعد از مدت ها قلم و دواتم را آوردم و بعد از رفتن مادر كمي مشق خط كردم .
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
*************************************
دو سال از آن روز مي گذرد. در طول اين دو سال هيچكس بالاخره نفهميد كه چه بر سر حاجي آقا و اهل و عيالش آمد اما آنچه مسلم بود اين بود كه قتل و مرگي اتفاق نيافتاده بود كه اگر بود حتماً پاي نظميه و قانون به خانه شان باز مي شد ولي نشد.
من دوباره سرگردان شدم، دوباره بيكار شدم و هر قدر سن ام بالاتر مي رفت احساس ناراحتي ام بيشتر و بيشتر مي شد. وقتي مشدي جواد با تي پا بيرونم كرد حالا مي فهمم كه اصلاً حاليم نشد سهل است كه حالا كه بگذشته نگاه مي كنم ميبينم خوشحال هم شده بودم. اما حالا وضع فرق مي كرد، پسر بزرگي بودم و بيكاري بد جوري آزارم مي داد مخصوصاً كه احساس مي كردم نانخور مادر شده ام، هر چند كه مادرم بود، و مرا به اندازه تمام دنيا دوست مي داشت اما غيرت مردانگي ام راحتم نمي گذاشت.
روزي كه به قصد پرس و جوي، سري به تيمچه فرش فروش ها زدم آقا مرتضي قهوه چي صدايم كرد:
- رحيم، رحيم
بيا يك چايي پيش ما مهمان باش

romangram.com | @romangram_com