#شب_سراب_پارت_13
و هميشه با همچون مفري سخن مادر را عوض مي كردم.
مادر آنچه مي گفت از صميم دل بود، او بعد از مرگ پدرم، توي صورت مرد بيگانه اي نگاه نكرده بود. او با تمام وجود نسبت به پدر وفادار مانده بود. پدر جسمش در كنار او نبود اما روحش مدام همراه او بود و مادر با اين تجربه، مطمئن بود كه بعد از مرگش همراه من خواهد بود.
به بازار فرش فروش ها رسيدم تيمچه خودمان. در طول اين همه سال هيچوقت در بزرگ تيمچه را بسته نديده بودم دري شايد به طول چهار متر و به عرض سه متر، وقتي لنگه هاي در را باز مي كردند به اندازه اي بزرگ بود كه گاري به راحتي وسط آن رفت و آمد مي كرد و امروز اين در بسته بود.
حيران و سرگردان در كنار در ايستادم.
- چي شده؟
دور و برم را نگاه كردم كسي توي كوچه نبود. خسته بودم روي سكويي پهلوي در نشستم و منتظر ماندم، چقدر آنجا بودم نمي دانم فقط صداي سم چند تا اسب را كه از سر كوچه رد مي شدند شنيدم، بلند شدم دويدم اول كوچه، اسب سوار ها دور شده بودند. دوباره برگشتم سرجايم نشستم، پس چرا هيچ كس نمي آيد؟ كو حسن؟ كو محسن؟ نقي سبيل چرا پيدايش نيست؟ حاجي آقا كو؟ حمال ها كجايند؟
دوباره بلند شدم رفتم سر كوچه، آفتاب در آمده بود. زير آفتاب چمپاتمه زدم، اضطرابي در دلم افتاده بود. اضطراب براي چه؟ من براي چه نگران بودم؟ من يك لاقبا.
ولي عادت چندين ساله ام به هم خورده بود، چندين سال بود كه هر روز بي خيال آمده و بي خيال رفته بودم، تصور تعطيلي تيمچه را هرگز نكرده بودم، فكر مي كردم تا زنده ام همين برنامه هر روز و هر روز بي وقفه انجام خواهد شد. امروز روز خريد حاجي آقا بود، امروز بايد سبد سنگين را به كول مي كشيدم، امروز مثلاً مي خواستم براي مادرم خريد كنم.
نمي دانم چند ساعت آنجا نشسته بودم ولي از گرم شدن آفتاب فهميدم كه يا ظهر شده يا نزديك ظهر است، خدايا هيچكس نيست كه خبري به من بدهد؟ نمي دانستم برگردم خانه يا نه؟ مي ترسيدم من از اين ور بروم از آن طرف حاجي آقا سر برسد خيلي بدش مي آمد كه يك روز سركار نروم.
يكدفعه ديدم عده زيادي دارند فرار مي كنند و گروهي ژاندارم دنبالشان كرده اند. ترسيدم، قبل از آنكه آنها جلوي من برسند دويدم توي كوچه، خودم را زير هشتي خانه اي پنهان كردم جمعيت مي رفت و دنبالشان چند تن ژاندارم كه اسلحه داشتند و گاهي صداي تير هم به گوش مي رسيد. من هيچ از اين چيز ها نديده بودم، من اساساً هيچ اهل جنگ و دعوا نبودم، از جمعيت مي ترسيدم از شلوغي فرار مي كردم در طول تمام زندگيم با كسي گلاويز نشده بودم. نه دست بزن داشتم نه كتك خورده بودم. تنها آلت دفاعي من قهر بود، خيلي زود مي رنجيدم و قهر مي كردم با تلنگري مي شكستم و با احساس توهيني اشكم سرازير مي شد. مادرم تاب ديدن اشكم را نداشت، از همان دوران كودكي ام و حالا كه پسر جواني بودم، هيچوقت.
بالاخره بي آنكه بفهمم چرا تيمچه باز نشد، چرا خاك مرده سر شهر پاشيده اند چرا ساير دكان ها هم تا صلوة ظهر بسته ماند و آنها چرا فرار مي كردند و ژاندارم ها دنبال كي ها بودند سلانه سلانه به خانه برگشتم.
- خدا مرگم بده رحيم چه شده مريضي؟
- نه مادر، همه جا بسته است.
- چرا؟
- نفهميدم.
- نپرسيدي هم؟
- نه، از كي بپرسم؟ آنهايي را كه مي شناختم نديدم.
- خدا عمرت بده پسر، از يكي مي پرسيدي، حالا آشنا نبود كه نبود.
چادرش را انداخت سرش.
- تو باش من برم سر و گوشي آب بدهم.
نيمساعتي طول كشيد تا در زد پريدم باز كردم.
- فهميدي چه خبره؟
- مي گويند جوان شاعري را توي خانه اش كشته اند.
- شاعر؟! جوان؟
***********************************
مثل مرغ سرگشته هر روز صبح و عصر دم تيمچه رفتم، روي پله ها نشستم حاجي آقا نيامد. يكروز آقا مرتضي قهوه چي گفت:
- رحيم چر ا نمي روي خانه حاجي؟ برو شايد مريض شده باشد ...
نمي دانم هيچوقت نه من نه مادرم عادت نداشتيم بدون اينكه حاجي آقا يا زنش احضارمان كند به خانه شان برويم، فكر مي كرديم بي ادبي است، قابلشان نيستيم.
ولي اين بار فرق مي كرد سه روز بود از حاجي آقا خبري نبود. باز هم سر خورده و افسرده برگشتم خانه.
romangram.com | @romangram_com