#شب_سراب_پارت_15
سلام و عليكي جانانه كرديم، سابقه و چندين و چند ساله آشنايي، عميق تر از آن بود كه به اين زودي محو شود اگر من پيشش نمي رفتم كه چاي بخورم خب براي خودم دليل داشتم.
- رحيم هنوز كار گير نياوردي؟
- نه آقا مرتضي.
- حاجي باقر شاگردش را بيرون كرده ميري پهلوي او؟
- آقا محسن را؟ چرا؟
- حرفشان شد مثل اينكه دست كجي ديده بود.
- محسن؟ امكان ندارد، من اگر به دست خودم شك كنم به محسن محاله، او آنقدر حرام و حلال سرش مي شد كه باوركردني نبود.
- تو بهتر مي داني يا صاحب كارش؟
- من، من بهتر مي دانم، من و محسن خيلي با هم نزديك بوديم من چند بار شاهد بودم كه محسن حتي قند هايي كه تو پهلوي چايي مي گذاشتي و خورده نمي شد دوباره به تو برمي گرداند.
- خب حالا چرا دعواي محسن را با من مي كني؟
- دوستم بود، دلم آتش گرفت، تهمت زدن كار آساني نيست مي گويند خداوند از تهمت نمي گذرد.
- رحيم ميري پهلوي حاجي باقر يا نه؟
- نه
- چرا؟ مثلاً به خاطر چي؟
- به خاطر نان و نمكي كه با محسن خوردم، محسن هم مثل من بي پدر بود تازه وضعش بدتر از من بود من خودم هستم و مادرم طفلي محسن دو تا بچه كوچكتر از خودش را هم اداره مي كرد حاجي باقر برود دنبال محسن، من جاي محسن را نمي گيرم، نكند به پشت گرمي من محسن را جواب كرده؟ هان؟
- نمي دانم رحيم، بيخود قبول كردم كه پيامش را به تو برسانم.
- پس اون پيام داده، آهان؟ بيخود كرده، بره دنبال يكي ديگر.
- رحيم، پشت پا به بختت نزن. تو هم گرفتاري، لجبازي نكن.
- اَه بخت بخت بخت، كدام بخت؟ پادويي هم خوشبختي است؟ من اگر بخت و اقبالي داشتم اينقدر دربدر و آواره نمي شدم،پدرم نمي مرد، اربابم گم نمي شد، تا مياد يك ذره كار و بارم روبراه شود درد و بلاي تازه اي به سراغم مي آيد، پير شدم بخدا دارم پير مي شوم بسكه شب و روز غصه مي خورم.
- چرا سربازي نمي روي؟
- مي خواستم بروم، نشد. پدر ندارم كفيل مادرم هستم، تازه من بروم مادرم را چه بكنم؟ مگر مي شود در اين دنيا كه تنها اميدش منم تنهايش بگذارم؟ گرگ هايي هستند كه هنوز چشمشان،چشمهاي هيزشان به دنبالش هستند، كجا بروم؟ چه جوري بروم؟ دلم مدام شور مادر را دارد پدرم او را به من سپرده گفته رحيم، جان تو و جان مادرت، نمي توانم ولش كنم نمي توانم تنهايش بگذارم، او تنهايم نگذاشت، مي توانست سر و سامان بگيرد، مي توانست صاحب خانه و زندگي شود، اما به خاطر من بود كه به همه گفت:نه. مي فهمم حالا كه بزرگ شدم بهتر مي فهمم.
- مادرت را شوهر بده خودت برو سربازي و خندۀ زشتي كرد.
قند و چايي كه تعارف كرده بود روي زمين تف كردم چايي را پاشيدم روي زمين.
- تف، زهرمار مي خوردم بهتر از اين چايي زهرماري بود.
- رحيم رحيم
- زهرمار رحيم كوفت رحيم.
از آنجا فرار كردم و ديگر هرگز پا به تيمچه فرش فروش ها نگذاشتم.
فاصله بين تيمچه تا خانه را اصلاً به ياد ندارم چگونه طي كردم، بشدت ناراحت بودم هر كس از راه مي رسيد به مادر من توهين مي كرد همه فكر مي كردند چون آه در بساط نداريم شرافت هم نداريم. وقتي خانه رسيدم مادرم از سر و وضعم فهميد كه ناراحتم.
- چيه پسرم؟ چي شده؟ حاجي آقا باز هم پيدايش نشده؟ خبر مرگش آمده؟
romangram.com | @romangram_com