#شب_سراب_پارت_139

- که منصور آقا زن گرفت ؟
- زن که خيلي وقت است گرفته ، پسردار شدنش را هم برايم گفتي
- نه بابا آن زنش را نمي گويم ، يک زن ديگر گرفته ، سر دختر گيتي آرا هوو آورد ، اسمش اشرف السادات است ، پدرش آدم محترمي بوده ، اداره جاتي بوده ولي مرحوم شده .
- راست مي گوئي دايه جان ؟
- اوهوه ... دو سه ماهي مي شود ، يادم رفته بود برايت بگويم
- از منصور بعيد است ! حالا زنش چه کار مي کند ؟
- بيچاره منصور خودش که نخواسته ، نيمتاج خانم به زور وادارش کرده ، به منصور آقا گفته الا و بلا بايد زن بگيري ، هر چه منصور گفته والله به پير و پيغمبر من زن نمي خواهم ، گفته نه نمي شود ، بايد زن بگيري من دلم مي خواهد تمام وقتم را به نماز و روزه بگذرانم و عبادت کنم ، نمي توانم براي شما زن درست و حسابي باشم ، بيچاره نه که آبله رو است ! اين طور گفته تا خودش هم زياد سبک نشده باشد . آخر سر هم خودش دست و آستين بالا زده و اشرف خانم را پيدا کرده و براي منصور آقا گرفته ، يک دختر قد کوتاه سفيد تپل موپول ، نيمتاج خانم شد خانم بزرگ و اشرف هم شده خانم کوچيک . آن اوايل هيچ کس اشرف را به حساب نمي آورد ، خانم بالا و خانم پائين نيمتاج خانم بود ، ولي از بخت بد او زد و دختره حامله شد ، بين خودمان بماندها ! ...
دختره از ان ناتوها از آب در آمده ، مي گويند آّبش با خانم بزرگ توي يک جوي نمي رود ، گفته چرا نيمتاج خانم بايد همه کاره و کيا و بيا باشد ؟ من به اين خوشگلي و آن وقت او سوگلي باشد ؟! خلاصه روزگار را براي آقا منصور بيچاره سياه کرد ، هر چه مي گويد من از اول با تو شرط هايم را کرده بودم ، مي گويد اين حرفها سرم نمي شود من يکي نيمتاج هم يکي ، زندگي را به کام شوهرش زهر کرده ، حالا هم که نزديک به سه ماهش است ، منصور خان مرتب به نيمتاج خانم مي گويد تقصير توست که اين بلا را به روزگار من آوردي .
- خوب نيمتاج چه مي گويد ؟
- هيچ ، لام تا کام حرف نمي زند ، ان قدر خانم است که نگو ، همين خانمي اوست که زبان منصور آقا را بسته است ، فقط يک دفعه به خانم جان شما درد دل کرده و گفته اند که من شرمنده منصور هستم ، اين تکه را من برايش گرفتم .
!!؟
- پس اينطور پسر عموي گردن کلفت اش با داشتن زن رفته يک زن ديگر عقد کرده و بچه درست کرده هيچ اشکالي ندارد هيچي که هنوز هم پسر عمو جان عزيز است ، يک پا آقاست ، محترم است ، اما من بيچاره گردن شکسته دو کلام با دختر خاله ام که داشت عروس مي شد حرف زدم يکسال است تاوان پس مي دهم .
- آخه آقا منصور که خودش نرفته زن بگيرد دايه مي گفت نيمتاج خانم به زور مجبورش کرده .
- شعر و ور مي گويند مگر مرد را مي شود مجبور به ازدواج کرد ؟ دختر معصوم نا بالغ نيست که دست و پايش را ببندند و بزور بهش تجاوز بکنند ، اين حرفها چيه مادر ، تو چرا باور مي کني ؟ اينها عادت دارند عيب هاي خودشان را طوري سرپوش مي گذارند که حسن جلوه مي کند ، مرديکه با زن آبله رو خوابيدنش هم از روي انسانيت نبوده که اگر بوده سرش هوو نمي آورد .
- رحيم چرا حاليت نيست زنه خودش آستين بالا زده و رفته اين دختره را خواستگاري کرده .
- ننه جان تو چرا باور کردي ؟ مگر يادت رفته مي گفتي هيچ زني حاضر نيست شوهرش را بغل ديگري ببيند ، شوهر توي گور باشد براي زن قابل تحمل تر است تا بغل هوو .
مادر خنديد :
- خب تو حالا منظورت چيه ؟ مي خواهي زن بگيري ؟
- من ؟ به گور پدرم مي خندم يکبار غلط کردم براي هفت پشتم کافيست ، نه اما انچه سوز دارد داستان يک بام و دو هواست ، پدر پدر سوخته اش دو تا زن دارد ، پسر عموي عزيزش دو تا زن دارد ، عمويش فلان کاره است ، هيچ عيبي ندارد ، رحيم بيچاره حق ندارد نفس بکشد .
- پسر جان مگر تو بخاطر ديگري خوبي ؟ تو براي خودت گناه نمي کني ، تو براي خودت با عفت هستي کاري به کار ديگران نداشته باش ، هر کسي در گرو اعمال خودش است ، در قيامت نامه اعمال هر کس بدستش است .
- چه گروئي مادر ؟ چه قيامتي ؟ اين دنيا دارم مي سوزم کو تا آن دنيا ؟ کي از آنجا خبر آورده ؟ کي رفته دوباره برگشته ؟ خودت شاهدي که با اين غيرت الکي اش چه جوري آواره دشت و بيابانم کرد حسرت خانه به دلم بود ، من يک چيزي مي گويم تو يک چيزي مي شنوي ، پدرم در آمد ، پير شدم .
- ولش کن رحيم ، گذشت ، خدا را شکر حالا روبراهيد ، گذشته ها را بلغور نکن ، توکل به خدا بکن .
- دلم اتش گرفت غمم تازه شد اخه ...
- ديگه بعد از اين هيچي به تو نمي گويم ، تقصير من بود که خبرهاي دايه آورده را نقل قول کردم .
- نه ، بد هم نشد ، ايندفعه يک کلام گفت مي دانم چه بگويم ، مي دانم چه جوري جوابش را بدهم هر چه من کوتاه ميام ، بدتر مي کند هه هه آقا جانم منصور خان ام پدر صلواتي ها ...
اول تابستان بود باز حال محبوبه بهم شد ، دل بهم خوردگي ، سر درد استفراغ ، من بوي چوب مي دادم و اَخ بودم ، مادر هر غذائي مي پزد بويش حالش را بهم مي زند ، واه واه زن هم اينقدر بد ويار مي شود ؟ اما باز دلم شاد است بچه ديگري در راه است ، بچه را دوست دارم ، اميد دارم که بچه ديگر ارتباط مان را صيقل دهد ، رنگ خاکستري زندگيمان را روشن کند ، مادرم هم خوشحال است او هم فکر مي کند اگر چند تا بچه دور و برمان باشد زندگيمان رنگ ديگري خواهد يافت .
- مبارک باشه انشالله .
محبوبه سرگردان است ، گوئي از اينکه حامله است بسختي نگران است ، چرا ؟ دفعه اول که سر زايمان زياد اذيت نشد ، از چه مي ترسد ؟
هر چه من مي خنديدم و اظهار شادي مي کردم اخم هايش باز نمي شد ، چه شده ؟ بچه را نمي خواهد ؟

romangram.com | @romangram_com