#شب_سراب_پارت_138



کاکا مراد را همه توی بندر می شناختیم بعضی ها او را مجنون صدا می کردند و واقعا مجنون بود عاشق زنش بود وقتی از نرگس خاتون صحبت میکرد گوئی در پرده ای از لذت و افتخار پیچیده بود تمام شب و روزش وصف عشق و عاشقی اش بود به همه میگفت همه داستانش را می دانستیم.
-در یک شب مهتابی وقتی ماه از زیر ابر گاه می آمد و گاه پنهان می شد با الاغ نرگس خاتون فرار دادم همه ی قبیبله خواب بودند هیچکس دنبالمان نکرد و الاغه چه خوب می دانست که آهسته قدم بردارد و آن راه پر از شادی و شعف را طولانی کند تمام قرار و مدارهایمان را روی الاغ تجدید کردیم حجله گاهی با عظمت بر روی الاغ بستیم که هنوز پابرجاست.
-چندتا بچه دارید؟کاکا مراد؟
-هشت تا یکی از یکی بهتر یکی از یکی خوشگلتر بزرگیش خانه شوهر و کوچکترینش توی قنداق قاه قاه می خندید.
کاکا مراد در طول مدتی که بندر بودیم هر ماه یکبار می رفت پیش زن و فرزاندانش و تمام ماه سرشار از شادی و عشق بود نزدیک به آخر ماه پرواز می کرد هر کار مشکلی را با جان و دل انجام می داد خستگی نمی فهمید غم نداشت گرمای محبت زنش خون را در رگهایش به جریان انداخته بود و سرزنده بود.
گاهی فکر میکردم شاید حق با مادر بود که گفت:
-اگه چند تا بچه بغل محبوبه می گذاشتی اینقدر پاپی تو نبود سرش بکار بچه ها بود و کمتر دنبال بهانه میگشت.
و بالاخره اگر به خانه برگشتم از برکت وجود کاکا مراد بود که همه ی مان را به زن و زندگی علاقه مند می کرد.
شب بود که به شهر رسیدم و تا خانه با پای پیاده مدتی طول کشید که برسم وقتی رسیدم موقع خواب بود الماس خوابیده بود این بار بی آنکه حرفی بزنم الماس را بوسیدم مادر شکسته شده بود اما محبوبه معلوم بود که کک اش هم نگزیده بود من زیر آفتاب جنوب سیاه شده بودم لاغر شده بودم فکر میکنم ده سال پیرتر از سن ام شده بودم.
بعد از این همه مدت حتی آغاز سخن مشکل بود چه بگویم؟چگونه صحبت را شروع کنم؟
مادر بلند شد برود بخوابد الماس را هم بغل کرد برد تنها شدیم نگاهش کردم نگاهم نکرد باز هم داشت گلدوزی می کرد الهی روی قبر من گل بدوزی آخه اینهمه گلدوزی چه فایده ای دارد؟
-محببه جان هنوز خوشگلی ها!
ساکت بود نه حرف می زد نه نگاهم می کرد مدتی نگاهش کردم هنو می توانستم مثل کاکا مراد باشم دوستش داشته باشم دوباره شروع کنم اما قیافه ی اخم آلودش خشکم کرد پس ام زد دلگیریش از چه بود؟آه فکر می کرد که من دارم با کوکب خوش می گذرانم آخ که زنها چقدر احمق اند گفتم:
-صیغه اش را پس خواندم دلت خنک شد؟
کدام صیغه کدام زن پدرم زیر آفتاب بندر درآمده هرچه دراوردم کف دست آقا سید صادق ریختم این زن عزیر هیچ بروی خودش نمی آورد که آخر پول گوشت و نان و بنشن از کجا می آید>قصاب و بقال خیرات پدرشان نسیه می دهند؟اصلا ممنون نیست که هیچ یک قورت و نیم اش هم باقیست چه بکنم خدایا؟از دربه دری خسته شده ام دلم می خواهد سرخانه و زندگیم باشم کنار بچه ام باشم کنار مادرم باشم زنم را می خواهم خزیدم به طرفش دستم را گذاشتم روی شانه اش و زیر گوشش زمزمه کردم:
-دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را.
این شاه بیت معجزه گر زندگیم بود هر وقت اینرا می خواندم یا بیاد می آوردم همان احساس روز اول به سارغم می آمد دوباره کینه ها رنگ می باخت دوباره عشقم زنده می شد دستهای پر از تمانیم را به سوریش دراز کردم آغوش باز کردم که خودش را در آغوشم بیاندازد پدر کشتگی که نداشتیم من که گناهی نکرده بودم او هم گناهی نکرده بود بسکه دوستم دارد حسادت می کند سوء ظن پیدا می کند این خیلی خوب هم است کاکا مراد می گفت زن وقتی عاشق است حسود است وقتی بیتفاوت شد یعنی که دیگر دوستت ندارد دستم را با تغیر پس زد.
-ولم کن رحیم دست به من نزنو
فریاد بلند شد.
-باز می خواهی قشقرق راه بیندازی؟خوب مرا می خواستی حالا برگشته ام دیگر!
تصور در به دری دوباره برایم خیلی مشکل بود زمستان در پیش بود چه می توانستم بکنم؟با یک شال که در زمستان نمی شد باز هم توی دکان بخوابم خانه ی اوستا هم به طور مداوم نمی توانستم بروم می فهمید که با زنم به هم زده ام نمی دانم چرا دلم نمی خواست او هم خبردار شود اصلا دلم نمی خواست احدی بداند که با زنم قهرم از خانه ام فراریم به خانه راهم نمی دد خانه مال اوست مالک اوست و صاحب اختیار مادر را هم به خاطر دایگی بچه اش رو می داد اگر تنبل نبود او را هم بیرون می کرد مدتی ساکت نشستم سرش پائین بود در قیافه اش کوچکترین بارقه ی امیدی وجود نداشت اگر آن شب کنار هم خوابیدیم از استیصال بود نه از مهر و محبت که عشق در وجود هردوتایمان نابود شده بود
روزی که من خانه بودم و محبوبه به همراه بچه حمام رفته بود مادر تعریف کرد که دایه آمده بود و خبرهای تازه آورده بود.
-دایه جان تازه چه خبر؟
- خبر سلامتي ، نزهت عاقبت زائيد ، دو قلو ، دو تا دختر مثل دسته گل ، خجسته جانم پيانو مي زند ، آدم کيف مي کند بيا و تماشا کن ، منوچهر آنقدر شيرين شده که نگو ، هزار ماشاالله ، آقا جانتان مي گويند پايت را روي زمين نگذار بگذار روي چشم من ، بچه به اين کوچکي انگار چهل سال از عمرش مي رود ، چه قدر با ادب ، چه قدر با کمال ...
- ديگر چه دايه جان
ديگر اينکه پسر خاله ات حميد خان ترياکي شده ، شب و روز پاي بساط منقل ، هر چه گيرش مي آيد ، مي کند تو حقه وافور و دود مي کند به هوا ... راستي برايت نگفتم ؟
- چي را نگفتي ؟

romangram.com | @romangram_com