#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_99


پاییزان با تردید به او نگریست. ارش در را برایش گشود و کنار ماشین ایستاد." خواهش می کنم."

"ولی..."

"خواهش می کنم."

پاییزان به ناچار به سمت ماشین رفت و روی صندلی نشست. ارش لبخند کم رنگی بر لب آورد و در را بست. از مدتها پیش با ناخوشنودی به این نتیجه رسیده بود که در سحر چشمهای عجیب پاییزان گرفتار شده. ناخشنود بود، چون تا آن روز احساس می کرد هیچ نقطه ضعفی در شخصیت قوی اش وجود ندارد، اما حالا در مقابل یک جفت چشم طلای خود را به شدت ناتوان می دید. پاییزان او را سحر کرده بود.

ماشین نقره ای به آهستگی در امتداد خیابان حرکت می کرد. آرش پس از چند دقیقه گفت:" من از خانم افشار، یعنی مادربزرگتون نشونی دانشگاه رو گرفتم. نترساندمتون که؟"

پاییزان که بر خود مسلط شده بود موقرانه پاسخ داد:" به هیچ وجه."

" مطمئنید؟ رنگ پریدتون چیز دیگه ای میگه."

" رنگ پریده ام به دلیل خستگیه."

" چرا؟ کوه کندید؟"

پاییزان از این جواب مهربانانه او برگشت و ناباورانه به او خیره شد. آرش بی توجه به او گفت:" مادربزرگتون از هنرهای شما، به خصوص از قدرت شعر گفتنتون صحبت می کنه." سپس با تمسخر ادامه داد:" خانم شاعره، غزل...اشتباه نکنم شما رو در خانه پاییزان صدا می زنند درسته؟"

پاییزان که از طرز صحبت کردن او دلخور شده بود گفت:" بله."

" اسم جالبیه. متناسب با چشمهاتون. شما چشمهای فوق العاده ای دارید. فکر می کنم به شما گفتم که چشمهاتون شبیه به چشمهای یک ساحره است."


romangram.com | @romangram_com