#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_100

پاییزان پاسخی به این تعارف او نداد. آرش پرسید:" چرا مادربزرگتون شما رو غزل صدا می زنه؟ مگه اسم پاییزان چه عیبی داره؟"

پاییزان مکث کرد. چقدر پشیمان بود سوار ماشین او شده، چون ارش را منتظر جواب دید با لحن بی حوصله ای گفت:" مادربزرگ با شما هم عقیده نیست. از اسم پاییزان خوشش نمی آد."

به نظرش توضیحی که داد کافی بود، مختصر و مفید، ولی آرش با کنجکاوی پرسید:" شما چطور؟ کدوم رو ترجیح می دید؟ غزل یا پاییزان؟"

پاییزان با لحنی بی تفاوت گفت:" پاییزان."

" من هم همینطور."

پاییزان با تعجب و دزدانه نیم نگاهی به صورت جذاب او انداخت که حالا لبخندی آن را روشن کرده بود. به چشمهایش نگریست. دیگر از آن حالت تمسخرآمیز و تحقیرکننده خبری نبود. آرش چون نگاه وی را متوجه خود دید برگشت و به او خیره شد. چیزی سوزاننده در اعماق چشمهایش دید که بی اراده وجود پاییزان را گرم کرد. نگاهش چنان پرمحبت و مهربان بود که نفس را در سینه اش حبس کرد. چند دقیقه ای در سکوت گذشت. پاییزان سکوت را شکست و با لبخند پرسید:" موضوعی که این همه پافشاری برای گفتگو درباره اش داشتید نام من بود؟"

بی آنکه متوجه شود ملایم و نرم صحبت کرده بود. ارش بی آنکه نگاهی به او بیندازد." نه، من هم مثل شما خیلی به مقدمه چینی علاقه ندارم. پس بهتره به اصل مطلب بپردازیم. امروز به دیدنتون اومدم تا از دلایلتون آگاه بشم. علاوه براینکه حق طبیعی ام می دونم، به شدت کنجکاوم پیرامون این موضوع از نظریات جالب شما بهره مند بشم."

ته لهجه شیرینش نمایان تر شده بود. پاییزان سعی کرد طفره برود." متوجه منظورتون نمی شم." دوست نداشت با او وارد بحث شود.

آرش پوزخندی زد و گفت:" به طور حتم راجع به شعرهای نابی که می گید حرف نمی زنم. منظورم نتیجه ای است که با افکار رویایی خودتون بهش رسیدید. شنیدم خانم شاعره به این نکته پی بردند که من بیش از حد برای روحیه لطیف و هنرمندانه شون زمختم، برای همین هم حاضر به ازدواج با من نیستید."

رفتار مغرورانه و بی قیدانه اش دوباره آشکار شده بود. پاییزان از این رفتار او گیج شده بود. از لحن گزنده وی، گونه هایش از خشم داغ شد. تحقیری که در سخنان آرش به گوش می رسید غیرقابل انکار بود.

" من منتظرم." و چون پاسخی از پاییزان نشنید با کلافگی گفت:" پس چرا جواب نمی دید؟"

پاییزان که سعی می کرد صدایش را تا جایی که ممکن است محکم نگه دارد به سردی گفت:" فکر می کنم دلایلم به خودم مربوطه. فقط می تونم بگم به هیچ وجه تا چند سال آینده قصد ازدواج ندارم."

ماشین با صدای ترمز وحشتناکی متوقف شد. پاییزان حیران در صندلی فرو رفت. ارش خشمگین رو به او کرد. نگاهش چنان خیره و ترسناک بود که نفس در سینه پاییزان حبس شد.

romangram.com | @romangram_com