#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_101
" پس دلایلتون به خودتون مربوطه! خیلی جالبه! می دونید چرا؟ چون نظران شما فوق العاده غیر عقلانی اند. برای همین هم به خودتون مربوطه. اشتباه نکنید اونا دلایل نیستند، بلکه یک سری عقاید پوچ..."
نگاه پاییزان متوجه رگ گردن آرش شد که بسیار برجسته شده و به راحتی ضربانش قابل دیدن بود. بی اختیار دستش را به سمت دستگیره در برد که صدای ارش او را میخکوب کرد.
" دستتون رو از روی دستگیره بردارید. چه فکری پیش خودتون می کنید؟ کمی هم به نظر و افکار اطرافیانتون که تا این حد شما رو دوست دارند اهمیت بدید! بگید ببینم نزدیکانتون چه نقشی در زندگیتون دارند؟ در واقع نقشی دارند یا نه؟ می خوام بدونم چرا شما این قدر در رویاهاتون فرق شدید که حقیقتی رو که مقابل چشمهاتونه نمی بینید. احساس می کنم شما همون شخصی هستید که دنبالش بودم. من هم تنها کسی هستم که می تونم شما رو خوشبخت کنم. چرا می خواهید آینده خوب و تضمین شده تون را با این افکار پوچ از بین ببرید؟ من دلم براتون می سوزه، خیلی هم می سوزه. شما لایق خوشبختی هستید، ولی..."
دست لرزان پاییزان به سمت دستگیره رفت که فریاد آرش دوباره بلند شد.
" گفتم دستتون را زا روی دستگیره بردارید. باید بگم...نمی دونستم شما علاوه بر رویایی بودن، ترسو و بی ثبات هم هستید. دست کم از عقایدتون، یا به قول خودتون دلایلتون دفاع کنید. زود باشید، من منتظرم."
گلوی پاییزان خشک شده بود و بغضی غریب راه تنفسش را بسته بود. تا حالا هیچ ## اینطور با تحکم و خشونت با او صحبت نکرده بود، حتی مادربزرگش. نباید تحمل می کرد. این جمله بارها در مغزش چرخید. بعد سعی کرد بی توجه به حرف آرش در ماشین را باز کند. پاهایش می لرزید و تحمل وزنش را نداشت. با صدایی لرزان که به سختی سعی می کرد آن را آرام کند گفت:" شما من رو درک نمی کنید. از همین حالا هم مشخصه که روحیه من رو مسخره می کیند. من تصمیمم رو گرفتم و به شما هم نشان می دم که ترسو و بی ثبات نیستم." و به سرعت به سمت خیابان رفت.
صدای خنده ارش بی اختیار بلند شد. پاییزان لحظه ای ایستاد و به او نگریست. نمی فهمید چه چیز باعث شده پس از بحث و جدل این چنین شاد باشد. زمزمه کرد:" راستی که...مشخصه دیوانه است."
دوان دوان به سمت اتوبوسی رفت که در حال حرکت بود. آرش لبخندزنان به او می نگریست. در حالی که ماشین را روشن می کرد هیچ اثری از انفجار خنده چند دقیقه پیش در صورتش دیده نمی شد.
__________________
سهند کلافه سر از پرونده ای برداشت که همراهش از شرکت آورده بود. محکم با دست روی میز کوبید.
" یعنی چه؟"
سمانه با تعجب به او نگریست.
romangram.com | @romangram_com