#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_98
سمانه با نگاهی که در آن ناباوری موج می زد، به دخترش خیره شد. گفت:" وقتی با پدرت ازدواج کردم راجع به او کمتر از اون چیزی می دونستم که تو حالا راجع به آرش می دونی. من نمی دونستم او سی و پنج ساله و ثروتمنده. رابطه خوبی با کارمندانش داره و برای تمام اعضای شرکت مثل عضوی از خانواده قابل اعتماده. روابط ما هیچگاه از محدوده مسائل کاری فراتر نرفته بود. زمانی که از من خواستگاری کرد از همان لحظه اول می دونستم جواب مثبت می دم. تحقیقات گسترده و مفصلی در کار نبود. در واقع خودمون رو در حدی نمی دونستیم که بخواهیم در رابطه با چنین خانواده ای قضاوت کنیم. البته من برای ازدواجم با کاوه دلایلی هم داشتم، دلایلی که آن زمان محکم و عقلانی به نظر می آمد، دلایلی که شاید حالا برای تو قابل درک نباشه، چون در شرایط من نیستی. اول فکر می کردم ازدواج کاوه با من از روی هوسه، مشکلات زیادی پیش روم بود. خانواده اش نظر مساعدی نسبت به من نداشتند. انها معتقد بودند که من کاوه رو از اونا و نامزدش گرفتم. کابوسهای شبانه لحظه ای راحتم نمی ذاشت. هیچوقت به او دروغ نگفتم که دیوانه وار عاشقش هستم، ولی محبت کاوه انقدر با صداقت همراه بود که به مرور شک و تردیدهایم را از بین برد و من رو فوق العاده به پدرت علاقمند کرد...پاییزان، می خوام بگم من هم مثل تو احساس خوبی به این ازدواج نداشتم، از نظرهای منفی بقیه نسبت به خودم مطلع بودم عزیزم، ولی احساس من نه تنها درست نبود، بلکه فقط باعث شد شیرینی سالهای اول ازدواجم به دلیل توهمات و تفکرات ناجور از من گرفته بشه."
پاییزان غمگین به مادرش نگریست. نخستین بار بود که سمانه برایش از گذشته می گفت. صورت وی در هاله ای از اندوه و حسرت فرو رفته بود.
" حرفهای شما رو می فهمم. حرفهاتون هم منطقی و درسته، ولی برخوردها و حرفهایی که از آرش دیدم هم واقعیت محضه."
" تا بحال فکر کردی شاید رفتار متفاوت او به خاطر تفاوت فرهنگی بین ماست، او از بچگی در اروپا بزرگ شده و شاید به این دلیل درست متوجه حساستهای ما نمیشه. من احساس می کنم تو از رک گویی بیش از اندازه او دلگیر شدی، ولی دخترم، رک حرف زدن خصوصیتی مثبت در مردم کشورهای دیگه است. آنها به جای تعارفها و کنایه های متداول در میان ما خیلی راحت صحبت می کنند. شاید همین موضوع موجب سوءتفاهم شده."
پاییزان گیج به نظر می رسید. سمانه که متوجه این حالت او شد با لحنی محکم ادامه داد:" جوابت رو محکم و قاطع بگو. با تردید و دودلی هیچ وقت قدمهات رو برندار. مطمئن باش سهند تو رو به زور پای سفره عقد نمیشونه، ولی اگر بدون دلیل قانع کننده ای به آرش پاسخ منفی بدی از تو می رنجه. مادربزرگت هم برای مدتی طولانی نمی تونه مریض باقی بمونه، منظورم رو می فهمی؟"
پاییزان با لبخند سر تکان داد. سمانه در حالی که از اتاق خارج می شد چشمش به گلهای یاس افتاد و گفت:" بهتره آب گلها رو عوض کنی." و در را پشت سرش بست.
پاییزان به گلها نگریست، پژمرده شده بودند.
__________________
غروب بود. پاییزان همراه دوستانش از دانشگاه خارج شد. به خیابان اصلی که رسیدند از آنان خداحافظی کرد و با گامهای سنگین راه خانه را در پیش گرفت. روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود. از اوایل ترم برای کنفرانسی که امروز باید برگزار می کرد زحمت کشیده بود. لبخند استاد و تبریک او که یادش آمد دلش گرم شد. تصمیم گرفت قدم زنان قسمتی از راه را پیاده طی کند.
آسمان پوشیده از ابراهای سیاه بود. احساس کرد تا چند دقیقه دیگر نم نم باران شروع می شود و بوی خوب خاک فضا را انباشته می کند. چند نفس عمیق پیاپی کشید و به اطرافش نظری انداخت. برخلاف همیشه خیابان خلوت و ساکت بود. افکار پاییزان با صدای بوق ماشینی از پشت سرش گسست. خودش هم به دلیل ناگهانی بودن صدا از ترس چند قدمی به عقب پرید. چون رویش را برگرداند، ماشین نقره ای رنگ زیبایی را دید که کنار پایش توقف کرد. با عصبانیت نگاهی به ماشین انداخت و چون راننده را تشخیص نداد خواست به راهش ادامه دهد، ولی با شنیدن صدای آرش از داخل ماشین بی حرکت ایستاد. آرش در ماشین را باز کرد تا پیاده شود. بی درنگ گفت:" غزل خانم، خانم افشار، می خوام با شما صحبت کنم."
پاییزان که هنوز از دیدن ناگهانی او متعجب بود چشمهایش را با سوءظن جمع کرد و با من من پرسید:" در چه مورد؟"
چند روز پیش جواب منفی اش را از طریق سمانه به اطلاع مادربزرگ رسانده و ناراحتی و خشم مادربزرگ را به جان خریده بود، ولی چنان در اعماق قلبش غرق در آسودگی و شادی بود که تحمل قهر آن دو برایش آسان شده بود.
آرش گفت:" وسط خیابان که نمیشه صحبت کرد، شما تشریف بیارید سوار شید. هم شما رو می رسونم و هم صحبت می کنیم."
romangram.com | @romangram_com