#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_97
سمانه گفت:" آخرش چی؟ باید جوابی به اونا بدیم. بگو می خوای چه کار کنی تا ما هم به انها اطلاع بدیم."
سهند که لبه پنجره نشسته بود با لحن تندی گفت:" جواب رد دادن حماقته، حماقت. نتیجه تمام تحقیقات مثبت بوده. از شرکتی که آرش کار کرده و دانشگاهی که تحصیل کرده هم تحقیق کردیم و گفتند چه در کار و چه در درس بسیار کوشا و باهوش بوده. بین دوستان و همکارانش بسیار مورد احترامه. پسری خونگرم و بامحبته. شنیدم با اینکه هنوز از آمدنش به ایران چند هفته ای نگذشته، یکی از آشنایان کاری خوب با حقوق عالی بهش پیشنهاد کرده، از نظر ظاهر هم بسیار جذاب و خوش قیافه است. خانواده خوبی داره و از ارث پدرخوانده اش ثروتمند شده. آنطور که از شنیده ها برداشت میشه از نظر اخلاقی هم پسر سر به راه و سالمیه. منتظر جواب شماییم پاییزان."
در صدای سهند رگه هایی از عصبانیت احساس می شد.
سمانه گفت:" سهند جان، خواهش می کنم آروم باش. ببین دخترم، سه روز پیش آرش با شرکت ما تماس گرفته و با سهند صحبت کرده. گفته شاید ما رو قابل ندونستید که حتی جوابتون رو به ما اطلاع بدید. ما هنوز منتظریم. نشونی و شماره تلفن چند جای دیگه رو هم داده که از آنجا تحقیق کنیم. سهند هم گفته تحقیقات ما رو به اتمامه و در این هفته با آنها تماس می گیریم. می بینی که بیشتر از این جایز نیست معطل کنیم."
پاییزان مستاصل به آن دو نگریست. " آخه شما که از اول جواب من رو می دونستید. می دونستید برای چی به این مراسم خواستگاری رضایت دادم. پس حالا چی شده که تحت فشارم می ذارید. اگر جواب من رو می خواین باید بگم نظرم از همان اول هم مشخص بوده و قصد..."
سهند مثل اسپند روی آتش از جا جهید و گفت:" یعنی چی قصد ازدواج ندارم؟ مقصر ماییم که همیشه به حرف و نظرت احترام بیش از حد گذاشتیم. برای همین هم خودسر شدی. بزرگی و کوچکی گفتند. باید دلیل قانع کننده ای داشته باشی، در غیر این صورت باید بگم من هم با مادربزرگت هم عقیده ام."
سمانه با بی حوصلگی به سهند نگریست. " بس کن سهند...پاییزان، بهانه زمان رو نمی تونی داشته باشی. نزدیک به چند هفته از آمدن خانواده محرابی به خانه ما گذشته. می دونم فکرهایت رو کرده ای. جواب عاقلانه و قانع کننده ای بده تا مادربزرگ و داییت قانع بشن."
" مامان جان، نمی خوام ازدواج کنم. من نزدیک بیست سالمه. کسی نمی تونه به زور وادارم کنه ازدواج کنم. چرا حرفم رو باور نمی کنید؟ هرچی می گم این شخص با آرشی که من ملاقات کرده ام رفتارش زمین تا آسمان فرق می کنه، کسی گوشش بدهکار نیست. من خودم از تغییر رفتارش گیج شدم، ولی این بی انصافیه به من بگید همه چیزهایی که برای شما از او گفتم فقط توهم بوده."
سهند که سعی می کرد آرام باشد گفت:" ازهمان اول هم به تو گفتم ذهنت رو با فکر و خیال مسموم نکن. تو عادت داری همه چیز رو بزرگ کنی. در رابطه با غروری که این پسر در مقابل تو به خرج داده مفصل صحبت کردیم. یک بار دیگه هم تکرار می کنم این خصوصیات اخلاقی که تو از آرش بیان می کنی هیچ کدام بد نیست. غرور داشتن خوبه...خونسرد و متکی به نفس بودن هم خیلی عالیه." و مکثی کرد تا نفس تازه کند. " پاییزان، بخت در خانه هرکس رو یک بار می زنه. باید در رو روش باز کرد. آرش به تو علاقمنده...آینده ات رو خراب نکن." و حرف خود را قطع کرد و در حالی که به سمانه می نگریست ادامه داد:" خواهر، به خدا قسم به خاطر خودش اصرار می کنم. آرش با شرکت تماس می گیره، باید جوابی به او بدم."
سهند رفت و در را پشت سرش بست. پاییزان به سمانه نگریست و گفت:" مامان، من قبول دارم همه چیز رو درباره آرش نمی دونم، ولی همون اندازه ای که شناختمش برایم کافیه. قلبم به این ازدواج راضی نیست."
" شاید قلبت و احساست به این ازدواج راضی نباشه، ولی تا حالا فکرکردی که شاید این راضی نبودن به دلیل شناخت کمیه که از او داری. محبت با شناخت به وجود می آد."
" ولی نه در رابطه با من، برای من دوحالت بیشتر وجود نداره. یا از شخصی در برخورد اول به دلم می نشینه و یا به او احساس بدی پیدا می کنم. این موضوع رو هزار بار امتحان کردم. شما درست می گید، من شناخت کاملی از آرش ندارم، ولی مطمئنم اگه بخوام او رو بشناسم در آخر درستی احساسم به من ثابت میشه."
romangram.com | @romangram_com