#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_96

"به به موفق باشی."

" متشکرم."

پاییزان نگاههای نافذ و گاه به گاه آرش را خوب احساس می کرد، ولی سعی می کرد تا جایی که می تواند از تلاقی نگاهش با او بپرهیزد. هنوز هم این نوع رفتار ارش برایش علامت سوال بود. او در این مراسم و در مقابل دیگران رفتاری متفاوت با دو برخورد قبلی داشت. آن فرد خونسردی که با توهینهایش تا سرحد جنون او را می کشاند حالا فردی پخته و محترم به نظر می رسید.

صدای آقای افشار او را متوجه جمع کرد.

" ما نیاز به زمان کافی برای تحقیق داریم. با توجه به اینکه شما مدت طولانی در خارج از کشور بودید کار ما مشکل تر میشه."

آرش تایید کرد و گفت:" حق با شماست آقای افشار...من شماره تلفن، نشانی خانه، محل کار و دانشگاهم رو براتون می نویسم. نمی دونم کافیه یا نه؟"

آقای افشار با خنده گفت:" برای شروع بد نیست."

خانم محرابی از جا برخاست و گفت:" باعث زحمت شدیم، ولی ما که نظرمان عوض شدنی نیست. غزل جان به دل من و آرش نشسته. هر وقت تحقیقتان تمام شد و اگه ما رو قابل دونستید نتیجه را به ماهم اطلاع بدید، ولی از حالا بگم جواب منفی قبول نمی کنیم ها." و خنده ریزی کرد. ادامه داد:" غزل جان عروس خوشگل خودم است." و دوباره خندید.

خانم افشار هم با اشتیاق خندید و گفت:" با شما تماس می گیریم ثری جان."

خانواده افشار با لبی خندان آن دو را تا کنار در همراهی کردند.

پاییزان غمگین به دسته گلی نگریست که ارش آورده بود.

__________________

سهند و سمانه کنار پاییزان نشسته بودند. سه هفته ای از آمدن خانم محرابی و آرش به خانه آنها می گذشت. آقای افشار از طریق دوستان و فامیل توانسته بود تحقیقات بسیار مفصلی در رابطه با خانواده محرابی و آرش با وسواس فراوان انجام دهد. نتیجه آن را تلفنی به سمانه اطلاع داد. آقای افشار از صحت اطلاعات خود بسیار مطمئن بود، ولی باز هم تاکید کرد که نظر نوه اش از هر چیز برایش مهم تر است.

romangram.com | @romangram_com