#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_95


سهند گفت:" برایم خیلی جالبه که شما مرتب در حال رفت و آمد به ایرانید."

سهند همیشه حسرت زندگی خارج از کشور را داشت. حسرتی که متوجه شده بود همیشه در کنج دلش باقی می ماند.

آرش پاسخ داد:" وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتم ایران را ببینم، بیست سالم بود. حس عجیبی پیدا کرده بودم. یک جور ناآرامی که نمی تونم براتون توصیف کنم. وقتی پام به خاک ایران رسید خلئی که در وجودم بود و منشا آن را نمی دونستم دیگه احساس نکردم. به هر حال ما ایرانی هستیم. همه چیز اینجا برام جالبه و مهم تر از همه اینکه دیگه اینجا احساس غربت نمی کنم."

آرش چنان شیرین و گرم صحبت می کرد که شنونده را به راحتی مجذوب می کرد.

خانم افشار با تحسین رو به سمانه و پاییزان گفت:" می بینید...صحبت کردن آرش جان خیلی دلنشین و جذاب است. با اینکه وقتی از ایران رفت پسر کوچکی بوده، ولی فارسی رو خوب و روان صحبت می کن. چندسال دارید؟"

" بیست و هشت سال."

خانم افشار رو به سمانه گفت:" به هر حال جوانها باید تصمیم بگیرند و ببینند آیا می تونند زندگی مشترکی با هم شروع کنند یا نه، ولی به نظر من..."

آقای افشار که تاکنون ساکت بود صحبت همسرش را قطع کرد و پرسید:" شما قصد اقامت دائم در ایران را دارید یا برمی گردید؟"

آرش مکثی کرد و درحالی که آشکارا به پاییزان می نگریست گفت:" الان نمی تونم جواب قطعی به سوال شما بدم. بستگی به نظر همسر آینده ام داره. مشخصه که من در ایتالیا یک موقعیت تثبیت شده از نظر کاری و زندگی دارم و اگه بخوام برای همیشه در ایران زندگی کنم اون رو از دست میدم، ولی از صمیم قلب می گویم برام اهمیت زیادی نداره. مطمئنم اینجا هم با داشتن سابقه کار و مدرک تحصیلی مشکلی نخواهم داشت...باز هم میگم این به نظر همسرم بستگی داره."

آقای افشار گفت:" البته با یک جلسه صحبت نمی توان تصمیم گرفت. رسم و رسومات باید طی بشه و برای ما نظر نوه ام از هر چیز مهم تره."

خانم محرابی رو به پاییزان کرد و گفت:" عزیزم، شما مشغول تحصیل هستید؟"

پاییزان که از ابتدای مراسم خواستگاری کلمه ای صحبت نکرده و تنها با اضطراب ودلهره در کنار پدربزرگ نشسته بود پاسخ داد:" بله، ادبیات می خونم، سال دوم دانشگاه هستم."


romangram.com | @romangram_com