#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_94
«باز هم متشکرم.»
«خواهش می کنم... ما بیش از این حرفها به فامیل افشار ارادت داریم.»
خانم افشار که زیاد از این حرف راضی به نظر نمی رسید گفت: «بهتره بریم سر اصل مطلب. همان طور که ثری جان، خودتون گفتید، شما تا حدی با فامیل ما آشنایید، ولی فکر نمی کنم غزل و مادرشون با شما آشنایی زیادی داشته باشند و این دو جوان هم که بیشتر از یک بار همدیگر رو ملاقات نکردند و لابد بیشتر هم توجه شان به رفتار ظاهری و برخوردها بوده، به طور حتم زیاد به جزئیات نپرداختند.»
خانم محرابی سری به نشانه تأیید فرود آورد و گفت: «بله، درسته، همان طور که مطلعید ما تازه از ایتالیا برگشتیم. در حقیقت من زمانی که پسرم سه ساله بود از شوهرم جدا شدم و همراه آرش پیش برادر بزرگم رفتیم که در ایتالیا اقامت داشت. طولی نکشید که با یک ایرانی محترم و بسیار مهربان که از دوستان برادرم بود آشنا شدم و برای بار دوم ازدواج کردم و آنجا ماندگار شدیم. متأسفانه سال گذشته شوهرم رو به دلیل سکته قلبی از دست دادم. پس از فوت او، چون خیلی احساس تنهایی می کردم و به شدت هم دلتنگ ایران بودم تصمیم گرفتم سفری به وطنم داشته باشم، البته آرش از چند سال پیش به طور مرتب به ایران می آد و با فرهنگ ایرانی آشناست. به هر حال پس از مدتی با آشنایان و فامیل دیدار تازه کردم و باز به جمع دوستان پیوستم و آنجا بود که غزل جان را ملاقات کردیم. با هر کسی صحبت کردیم همه از نجابت و خوبی این دختر گل می گفتند. آرش هم که قصد ازدواج داشت، گفتم خدمت برسیم و اگر غزل جان ما رو قابل دانستند...»
خانم محرابی با لبخندی دلنشین و نگاهی معنادار سکوت کرد.
پاییزان با دلهره به جمع نگاه می کرد. تمام مدت سعی کرده بود بر رفتارش مسلط بماند. هر وقت احساس می کرد از خشم در حال انفجار است به خود یادآوری می کرد که این تنها یک جلسه نمایشی است. نه او قصد ازدواج دارد و نه شخصی قادر است او را به زور سر سفره عقدبنشاند، تنها یک جلسه نمایشی... بعد نفس عمیقی کشید و لبخندی از روی اجبار بر لب نشاند و سعی کرد با آرامش به بقیه صحبتهای آنان گوش دهد.
خانم افشار پرسید: «آرش جان در چه رشته ای تحصیل کردند؟»
خانم محرابی خنده کنان پاسخ داد: «اگه آرش خودش توضیح بده، بهتره. چون اسم این رشته ها در ذهن من نمی مانه.»
__________________
از ابتدای ورودشان آرش کلمه ای صحبت نکرده بود. نه از آن نگاههای موذیانه اثری بود و نه از ان بی قیدی. رفتارش بسیار محجوب و دلنشین بود و سخنان پاییزان در رابطه با غرور آزاردهنده او و نگاههای تمسخرآمیزش مثل یک دروغ بزرگ به نظر می آمد.
آرش به مادرش لبخند زد و گفت:" فوق لیسانس عمران دارم."
سهند با تحسین به او نگریست. خانم محرابی با غرور اضافه کرد:" آرش چه در مدرسه و چه در دانشگاه جزو شاگردان ممتاز بوده."
آرش ادامه داد:" من درس خواندن را همیشه دوست داشتم. به خصوص که موفق شدم در رشته مورد علاقه ام در دانشگاه ادامه تحصیل بدم. هم زمان هم مشغول کار شدم و تجربیات مفیدی به دست آوردم."
romangram.com | @romangram_com