#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_93


میهمانان نشستند و پاییزان و سهند مشغول پذیرایی شدند . پس از مدتی که کار پذیرایی تمام شد و صحبتهای معمول رد و بدل شد ، خانم افشار با صدای صاف و بلندش شروع به صحبت کرد . در حالی که به سمانه اشاره می کرد ، گفت :

« همان جور که متوجه شدید ، همسر پسر من هستند و علاقه شون به غزل کمتر از من نیست . ما غزل رو با وسواس زیادی بزرگ کردیم و خوشبختی او تنها آرزوی ماست . »

سمانه که نگاه خانم افشار را متوجه خود دید آرام گفت : « به طور حتم خانم »

خانم محرابی با همان لبخند گرم و صمیمی گفت : « همیشه و همه جا ذکر خیر فامیل افشاره ، ما نیازی به تحقیق و پرس و جو نداریم . به خصوص در مورد

__________________

غزل جان که همه از متانت و اخلاق خوب و نجابت شون صحبت می کنند حالا زیبایی شون به کنار. به قول معروف گل سر سبد فامیل افشار که راستی هم گل پیش ایشان کمه.»

خانم افشار با رضایت به صحبتهای ثریا گوش می داد و چهره اش از غرور می درخشید.

سمانه با محبت گفت: «خواهش می کنم، شما لطف دارید.»

خانم محرابی گفت: «من چرب زبان و اهل تعارف نیستم و از صمیم قلب خدمتتان عرض می کنم.» مکثی کرد و با لبخندی دلنشین پرسید: «ما، شما را در میهمانیها ملاقات نمی کنیم. خواهش می کنم هفته دیگه افتخار بدید و قدم رنجه کنید به کلبه محقر ما قدم بگذارید.»

سکوت برقرار شد. خانم افشار که به سمانه خیره می نگریست، نفس را در سینه حبس کرد.

پس از لحظه ای سکوت، سمانه با صدای سردی پاسخ داد: «من کمی کسالت دارم، قلبم ناراحته و به توصیه دکتر باید از میهمانیهای شلوغ و مجالس پرصدا پرهیز کنم. از لطف شما هم بسیار متشکرم.»

«متأسفم. من دکتر خوبی سراغ دارم که از بستگان هستند. شماره مطب شون رو می دم تا اگه خواستید معاینه ای هم ایشان انجام بدن.»


romangram.com | @romangram_com