#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_91




مادرش برای خواستگاری به منزلشان می آمدند. آمدن آنها نه به این دلیل بود

__________________

که پاییزان از تصمیمش منصرف شده و نه از این بابت که با صحبت و نصیحت قانع شده که در شناخت آرش اشتباه کرده و نباید این فرصت را از دست بدهد. بلکه به این دلیل بود که خانم افشار از ناسپاسی نوه اش سخت دل شکسته بود و حاضر نبود یک کلمه با کسی صحبت کند. اعصاب متشنج سرانجام او را به بستر بیماری انداخت و همین پدربزرگ را بسیار نگران کرد.

عاقبت پاییزان نتوانست مقاومت کند و تسلیم نظر او شد، اما می ترسید. خیلی هم می ترسید. احساس می کرد در این قضیه از ابتدا هم نظر و خواست او مطرح نبوده. وحشت شدیدش ناشی از این بود که شاید اراده اش در ادامه این راه بی تأثیر باشد و همه چیز طبق صلاح دیگران پیش برود. این دلشوره عذاب آور لحظه ای رهایش نمی کرد.

سهند متفکر در گوشه ای دنج نشسته و به روبه رویش چشم دوخته بود. به سویش رفت و مقابلش نشست. می خوایپست با کسی صحبت کتد. کسی دلگرمش کند و به او اطمینان دهد نظرش مهم است.

چشمهای سهند، بی آنکه متوجه حضورش باشد خیره به صورت پاییزان می نگریست. ناگهان سرش را به شدت تکان داد. مثل اینکه می خواست افکاری را به مغزش هجوم آورده بود به عقب براند. نفس عمیقی کشید.

پاییزان آرام پرسید: «چی شده سهند؟»

سهند به او نگریست. ناگهان با دلهره شروع به صحبت کرد. «می دونی پاییزان، موضوعی به شدت ذهنم رو مشغول کرده، موضوعی که به تو و پسر خانم محرابی مربوط می شه، حتی به مادربزرگت. نمی دونم چرا ناگهان این فکر به ذهنم رسید که خیلی متعصبانه رفتار کردیم و بیش از حد به اونا بدبین بودیم. آخه چرا باید این جور باشه؟ درسته که من نسبت به مادربزرگت احساس خوشایندی ندارم، ولی این موضوع شخصیه، مشکل من با او به نوع رفتارش با سمانه برمی گرده، اما این منضفانه نیست تنها به دلیل اختلافات شخصیمون اون رو آدم بددل و بدذاتی بدونیم. او اگه احساس بدی نسبت به من و سمانه داشته باشه، ولی تو رو از صمیم قلب دوست داره. از هیچ چیز برات دریغ نکرده و نمی کنه. در میزان علاقه اش نسبت به تو کوچک ترین شکی نیست. بار اول که با من درباره آرش صحبت کردی به هم ریختم. دوست نداشتم هیچ شخصی از جانب مادربزرگت در آینده تو سهیم باشه، اما نظرم متعصبانه بود. حالا که منطقی به موضوع نگاه می کنم می بینم مادربزرگت با آن علاقه شدیدش همیشه به دنبال بهترینها برات بوده.» سپس از جایش برخاست و شروع به قدم زدن کرد.

پاییزان با تعجب به او نگریست.

سهند مثل اینکه با خودش صحبت می کند ادامه داد: «آخه عزیز من، با دو جلسه برخورد که نمی شه راجع به کسی با قاطعیت نظر داد. اگه خانم افشار آن قدر اصرار به این قضیه داره که حتی به خاطر آینده و خوشبختی تو مریض شده، پس این شخص نباید خیلی هم بد باشه. تو فقط تکرار می کنی آرش مغرور و خودخواهه، به نظر هیچ ## اهمیت نمی ده. آخه مگه غرور داشتن بده، لابد آن قدر موفقیت و نکته های مثبت اخلاقی در خودش دیده که بتونه به اونها افتخار کند. اینکه بد نیست. ببینم مگه تو دنبال شخصی می گردی که سرش رو پایین بیاندازه و کوچک ترین نظر و اراده ای از خودش نداشته باشه؟ مرد باید غرور و جدیتی داشته باشه تا توی زندگی بتونه گلیم خودش و خانواده اش رو از آب بیرون بکشه. خانم افشار با این تجربه و علاقه ای که به تو داره بعید است اشتباه کنه و ...»

پاییزان با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: «تو چرا این حرف رو می زنی سهند؟ پس چطور با علاقه فراوانی که به پسرش داشت در رابطه با شناخت مادر اشتباه کرد؟ چطور نتونست خوشبختی پسرش رو تشخیص بده... فقط چون خودخواهانه فکر می کرد، چون مامان از طبقه آنها نبود، فقط به خاطر


romangram.com | @romangram_com