#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_9
3
در خانه به آرامی گشوده شد و ماشین با حرکتی نرم به حیاط پیچید و در گوشه ای متوقف شد. کاوه خمیازه ای کشید. کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد. چند لحظه بعد در حیاط اتوماتیک بسته شد. تاریکی بر همه جا گسترده بود. او لحظه ای به حیاط وسیع و پر دار و درخت که از زمانهای دور تا به امروز به همین صورت حفظ شده بود نظر انداخت و در حالی که به سمانه می اندیشید قدم زنان به سمت استخر بزرگی رفت که هلال ماه را به راحتی می شد در آن مشاهده کرد. تابستان روزهای پایانی اش را سپری می کرد و نسیم ملایم خبر از رسیدن پاییز می داد. روی یکی از صندلیهای حصیری کنار استخر نشست و سعی کرد رفتار سمانه را در ذهنش مرور کند. او را به خاطر می آورد که ابتدا به شدت متعجب شده بود ولی به مرور سردی و حالتی مصمم در چهره اش پدیدار گشت که چندان خوشایند نبود. نمی توانست به خودش دروغ بگوید. او انتظار هیجان و برخورد گرمتری را داشت... یک جور بروز احساسات متقابل. لزومی نداشت که با کلمات همراه باشد. او به نگاهی گرم و لبخندی شیرین می اندیشید ولی هیچ کدام را در صورت سمانه نیافت. همین مسئله او را بیش از پیش در نظرش مرموز جلوه داد. تا آنجا که سمانه را شناخته بود پوسته ای سفت و سخت وجودش را در برگرفته بود. قاطعیتی داشت که در کمتر زنی دیده بود و همچنین احساس قدرشناسی و مسئولیتی بی نظیر که قابل اعتمادش می کرد.
«آقا کاوه، چرا اینجا نشستید؟»
باغبان میانسال خانه او را به خود آورد.
«سلام آقا رجب. هوای خوبیه نه؟»
مش رجب بی آن که سوال او را پاسخ دهد با عجه گفت: «خانم و آقا نگرانتون شدند. صدای پارک کردن ماشین رو شنیدند ولی وقتی داخل نشدید منو دنبالتون فرستادن.»
«بگو الان می آیم.»
«چشم آقا.» و پشت درختها ناپدید شد.
کاوه با کنری از جایش برخاست. چراغهای پایه کوتاه سفید در دو طرف حیاط روشن بود و جلوه ای زیبا به بوته های گل و درختان بلند و کهنسال می داد. بنای خانه بزرگ و چشمگیر بود و با چند پله مرمری وسیع اط کف حیاط جدا می شد. در آخرین پله روی دوپایه مرمری جا گلدانیهای زیبایی تراشیده شده بود که در بهار با بوته های رز تزیین می شد. کاوه در بزرگ و کنده کاری شده را گشود و به تالار مجللی قدم گذاشت که با سنگهای سفید و فرشهای ابریشم گرانبها پوشیده شده بود. مبلهای استیل باشکوهی در گوشه و کنار اتاق پذیرایی به چشم می خورد. سقف دیوارها با گچ بری و آینه کاریهای بی نظیر تزیین شده بود. لوسترهای بلند با اشکهای فراوان، مجسمه های قدیمی و آنتیک، کنسولها و بوفه های گران قیمت بر ابهت آنجا می افزود.
خدمتکاری جلو دوید و کیف کاوه را از دستش گرفت و گفت: «خانم و آقا در
__________________
اتاق ناهار خوری منتظرند . »
romangram.com | @romangram_com