#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_8

نفس در سینه سمانه حبس شد و بیشتر در صندلی فرو رفت. آقای افشار نیم نگاهی به او اندخت و گفت: «نظرتان چیه؟»

چه سؤال بی ربطی. مثل اینکه از او انتظار داشت تا آنچه در ذهنش می گذرد باخبر باشد.

سمانه در حالی که سعی می کرد موقر به نظر برسد به سردی پاسخ داد: «در چه مورد؟»

آقای افشار لبخندی دلنشین بر لب آورد و چنان مهربانانه به سمانه نگریست که او را به حیرت انداخت. سپس با لحن گرمی گفت: «نظرتان راجع به اینکه من همراه خانواده مزاحمتان بشم چیه؟»

سمانه یکه خورد. وقتی متوجه منظور او شد در حیرت فرو رفت. لابد دستش انداخته بود، ولی نگاه خیره و مهربان چشمهای آقای افشار چیز دیگری می گفت. در عمق چشمهایش محبتی بی شائبه را می توانست احساس کند. با ناباوری به خودش و او و ماشینی که در آن نشسته بود نظری انداخت. حتی یک بچه کوچک هم متوجه تفاوت فاحش میان آن دو می شد. می خواست همان چیزی که فکر می کند را بگوید، ولی زبانش بی اختیار چرخید و گفت: «اما من... هیچ چیز از شما نمی دونم.»

خودش هم نمی فهمید چرا نمی تواند آنچه فکر می کند را به زبان بیاورد. چرا برخلاف انتظاری که از خودش داشت آن قدر نرم و مهربان صحبت می کرد و چرا دست سرد عقل و منطق این چنین احساسش را سرکوب می کرد.

لبخند دلنشین و آرام آقای افشار تکرار شد. با هیجان گفت: «مدتیه که با هم همکاریم. فمر می کردم شما تا حدی با خصوصیات اخلاقی من آشنا شدید، ولی به هر حال خودم را کامل معرفی می کنم. کاوه افشار، سی و پنج ساله، مدیر عامل

__________________

یک شرکت بازرگانی موفق و بسیار علاقه مند به شما... دیگر چه چیزی باید بگم؟»

صدای سمانه او را به خود آورد. «باید فکر کنم.» و نگاهی به چشمهای آقای افشار انداخت که مانند لبهایش غرق در خنده بود. ذهنش سریع شروع به محاسبه کرد. تفاوت سنی زیادی با هم نداشتند، حدود ده سال، این با زندگی رویایی که در سر می پروراند تضاد داشت. همیشه دوست داشت با پسری همسن و سال خودش ازدواج کند. ولی ثروتی که مطمئن بود پشتوانه آنها خواهد بود همه چیز را به آسانی قابل قبول می کرد. قروتی چنان زیاد که سمانه قادر به تصورش نبود. ثروتی که اگر سمانه می خواست به او تعلق می یافت.

ثروتی که آینده او و خانواده اش را تضمین می کرد. سمانه با نفرت به خانه و محله ای اندیشید که از کودکی تا به جال شاهد بدبختی و حقارت هایش بوده. حرص و ولعی عجیب به دلش چنگ زد. چقدر دوست داشت در همین لحظه و برای همیشه از آن خانه نمور و تاریک رها شود. برقی در چشمش درخشید. از زیر چشم نگاهی به آقای افشار انداخت که هم چنان لبخند بر لب رانندگی می کرد. با خود گفت: در کنارش احساس آرامش می کنم. او می تواند ناجی من باشد... خودش هم از رفتارش متعجب بود. احساس می کرد سرچشمه عواطفش به طرز عجیبی خشک شده است. رویاهایی که در زمانهای نه چندان دور در ذهنش می پروراند، حالا مسخره و واهی به نظر می امد. چقدر دوست داشت روزی دیوانه وار کسی را بپرستد و با او سنگ سنگ خانه آینده شان را روی هم بچیند. اما چرا تاکنون چنین احساسی را تجربه نکرده بود؟ به خوبی جوابش را می دانست. او چنان درگیر زندگی سخت و مسئولیتهای طاقت فرسایش بود که نمی توانست به چیز دیگری فکر کند. در حقیقت اگر امشب بحث ازدواج پیش نمی آمد شاید تا مدتهای مدید فرصت اندیشیدن به این موضوع و مقایسه رویاهایش با آنچه در حال حاضر به دنبالش بود را نمی یافت. شاید فرصت متعجب شدن از خودش و یکه خوردن از دختر جوانی را نداشت که با چشمهای مصمم برای رها شدن از موقعیت ناخواسته اش بی محابا تلاش می کند. دختری که رویاهایش را با واقعیت عوض می کند و سعی می کند اندوه از دست دادن آن را در قلبش به عقب براند.

«هنوز فکر می کنید؟»

سمانه با صدایی آرام اما قاطع گفت: «با خانواده ام صحبت می کنم و زمانش را به شما اطلاع می دهم تا تشریف بیاورید.» و چشمهایش را روی هم گذاشت.

romangram.com | @romangram_com