#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_7
سمانه کمی فکر کرد، سپس با لحن سردی گفت: «اگر واقعیت را بخواهید، با هیچ کدام. دوست ندارم بین آدمها و روابطشان خط کشی کنم، ولی واقعیت اینه که ما از جنس هم نیستیم. طرز فکرت، اهداف، دلخوشیها و حتی دغدغه هایمان با هم متفاوته. نمی خوام از یک حدی بیشتر به آنها نزدیک بشم، البته این خواست آنها هم هست. کار برای بیشتر کارمندان شما جنبه تجربه اندوزی، تفنن و رفع بیکاری داره، ولی برای من یک امر حیاتیه. همین تفاوتهاست که اجازه نمی ده زیاد به هم نزدیک بشیم.»
با او راحت بود و به آسانی می توانست از آنچه در دلش می گذشت صحبت کند. آقای افشار با تردید پرسید: «سمانه خانم، راجع به من چطور فکر می کنید؟ خیلی دوست دارم نظر شما را نسبت به خودم بدانم.»
سمانه متعجب اندیشید: دومین بار است که مرا به نام کوچک می خواند. سعی کرد جوابی منطقی و اصولی برای سؤال او بیاید. می ترسید کلماتش بد تعبیر شود. با مِن مِن گفت: «شما به من خیلی کمک کردید تا بتونم با محیط کارم کنار بیام. همه کارمندان شرکت شما را دوست دارند. همه فکر می کنند...»
آقای افشار با بی تابی حرف او را قطع کرد و گفت: «من به همه کاری ندارم، نظر شما را می خواهم.»
سمانه کمی جا خورد. به چهره روشن او خیره شد و اضافه کرد: «من هم مثل بقیه همین احساس را به شما دارم.»
قلبش به تندی می تپید. با توجه به خستگی مفرط، کم کم نسبت به این سؤالها و لحن پرتشویش آقای افشار مشکوک می شد. خوشحالی رؤیا گونه ای برای لحظه ای در دلش دمید که سمانه به سرعت آن را عقب راند. اگر شخص دیگری به جای آقای افشار بود می توانست به آنچه برای لحظه ای از ذهنش گذشت اجازه باور دهد، اما نه، در رابطه با او این لرزش صدا، اضطراب و بی تابی را به هیچ چیز دیگری نباید ربط دهد. افکارش را به سختی عقب راند تا بعدها ساده لوحی اش را با تحقیر به یاد نیاورد.
«شما گفتید که احساس راحتی با هیچ کدام از کارمندان شرکت نمی کنید. با من چطور؟ منظورم اینه که با من راحتید؟»
واقعیت این بود که سمانه به طور غیرقابل باوری با او راحت بود. این احساسی نبود که در اثر گذشت زمان حاصل شده باشد. این همان موج گرمی بود که از روز اول او را در برگرفت و باعث حیرتش شده بود. اعتمادی در وجود این مرد موج می زد که ارتباط همه را با او آسان و دلپذیر می کرد.
سمانه صادقانه پاسخ داد: «من... بله، با شما خیلی راحتم. این موضوع برای خودم هم تعجب آوره...»
به این جای صحبتش که رسید با دیدن لبخندی که بر لبان او نقش بست به سرعت از گفتن آن جمله پشیمان شد. چطور می توانست تا این حد ساده لوح باشد.
برق عجیبی در چشمهای آقای افشار درخشید که او را ترساند. دستهایش را به هم فشرد. از زیر چشم نگاهی عمیق به او انداخت. لابد این مرد تفکراتی در سر می پروراند و می خواست آن را به مرحله عمل برساند. لابد می خواست به او پیشنهاد بی شرمانه ای بدهد. مثلاً پیشنهاد صیغه یا... می دانست که همسر ندارد. تقصیر از خودش بود که آن قدر راحت سفره دلش را گشوده بود. شاید هم بخواهد پا را فراتر بگذارد. فکرش که به اینجا رسید رنگ از رویش پرید خود را جمع کرد و به در ماشین چسبید. آب دهانش را به سختی فرو داد و در دلش مشغول خواندن دعا شد. تجسم کرد که چه واکنشی باید نشان دهد. می توانست سرش فریاد بکشد و بعد محکم به گوشش بکوبد و در ماشین را باز کند و پیاده شود. در این صورت کاری را که این همه به آن علاقه و نیاز داشت از دست می داد. می توانست خیلی با متانت درخواست او را رد کند و بگوید که او اهل این صحبتها نیست و با خونسردی از ماشین پیاده شود. با ترس نگاهی به خیابان خلوت و تاریک انداخت. قلبش چنان به سینه می کوبید که احساس می کرد هر لحظه ممکن است به بیرون پرتاب شود.
آقای افشار بی آن که متوجه حال او باشد و حتی نگاهی به سمانه بیاندازد گفت: «خیلی خوشحالم، این کار را راحت تر می کنه.»
romangram.com | @romangram_com