#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_6

«می خواستم درهای شرکت را قفل کنم، اما متوجه شدم چراغ دفتر شما روشنه. وارد شدم. شما چنان مشغول بودید که نخواستم تمرکزتان را به هم بزنم. برای همین اینجا نشستم تا کارتان تمام شه.»

سمانه نگاهی دیگر به دفترهای حسابداری انداخت و آنها را بست. گفت:

«که این طور. دیگه کارم تمام شده، می تونیم بریم.»

آقای افشار با لبخنی از جا برخاست و گفت: «بله بریم. من شما را می رسانم.»

__________________

سمانه با تردید و در حالی که به بوی خوش اودکلن او می اندیشید که فضا انباشته بود گفت: «متشکرم، مزاحم نمی شم.»

«مزاحم؟ تعارف نکنید. هم دیر وقته و هم شما خسته اید سمانه خانم.»

نخستین بار بود که او را به نام کوچک می خواند. سمانه که کنارش گام بر می داشت برگشت و با تعجب به او نگاه کرد که سر به زیر انداخته بود. آقای افشار در ماشین را برایش باز کرد و او نشست. خسته تر از آن بود که بخواهد باز هم تعارفی به زبان بیاورد. اعداد و ارقام تمام ذهنش را پر کرده بود. احساس می کرد سرش چنان سنگین شده که قادر به تحمل وزن آن نیست. موسیقی ملایمی که از ضبط ماشین پخش می شد به او آرامش می داد. سمانه بی اختیار چشمهایش را روی هم گذاشت.

آقای افشار با صدایی آرام پرسید: «امروز خیلی خسته شدید، این طور نیست؟»

سمانه بی آنکه چشمهایش را بگشاید گفت: «من به کارم علاقه دارم.» سپس با لحن محزونی اضافه کرد: «بیشتر از علاقه به آن احتیاج دارم.»

چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا آقای افشار بی مقدمه پرسید: «نظرتان نسبت به کارمندان شرکت چیه؟»

سؤال عجیبی بود. سمانه احساس کرد سؤال او مضطربش کرده، ولی خسته تر آن بود که بخواهد بیشتر از این فکرش را در گیر کند. با آرامش جواب داد: «چون شما کلی پرسیدید من هم باید کلی جواب بدم. به نظر من تمام کارمندان شرکت انسانهایی با مسئولیت و محترم هستند.»

«شما با کدامشان بیشتر احساس راحتی می کنید؟»

romangram.com | @romangram_com