#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_5


سمانه فرصت نکرد جوابی بدهد، چون آقای افشار با گام های بلند و چالاک وارد دفتر کارش شد. سمانه مطیعانه وارد اتاق شد. آقای افشار تلفن را برداشت و چند دستور برای جلسه های آن روز صادر کرد، سپس روی تقویم خم شد و مشغول نوشتن مطلبی شد. سمانه بی صبرانه مقابلش ایستاده بود و به او می نگریست. چیزی که توجه او را به شدت جلب کرد این بود که به محض ورد آقای افشار جنب و جوشی میان کارمندان ایجاد شد و کارمندان با شوق بیشتری به انجام کارهایشان پرداختند.

آقای افشار سرش را بلند کرد و سریع تاریخچه کوتاهی از شرکت برایش شرح داد. توافق در مورد حقوق و سایر جزییات انجام شد، سپس حسابدار شرکت که سمانه ساعتی پیش با وی آشنا شده بود دوباره به او معرفی شد تا او را با کارش اشنا کند. سمانه که از اتاق خارج می شد زیر لب تشکر کرد. آقای افشار که در حال مطالعه پرونده ای بود که منشی به دستش داده بود، سرش را بالا آورد و با چشم های روشن و مهربانش او را دنبال کرد.

سمانه هیچ تلاشی برای پنهان کردن شادی غیر قابل وصفش نداشت. این موقعیت بی نظیری بود که بین تمام مراجعه کنندگان نصیب او شده بود. از همان روزهای اول هم به این نکته پی برده بود که نگه داشتن این موقعیت طلایی به پشتکار و روحیه بالایی نیاز دارد. فشار کار، ناهماهنگی ظاهری او با دیگر کارمندان و حساسیت هایی که او به عنوان یک تازه وارد ایجاد کرده بود از جمله مسایلی بود که باعث آزردگی اش می شد؛ اما او نامهربانی های گاه گا اعضای شرکت را نادیده می گرفت. به تفاوت های ظاهری وقعی نمی نهاد و حتی از حرف هایی که با کنایه پشت سر خود می شنید به راحتی می گذشت. سخت و مصمم کار می کرد و اجازه نمی داد هیچ مانعی دلسردش کند.

کم کم گذشت زمان حضورشان را کنار یکدیگر سهل و بی دغدغه تر کرد. نکته ای که سمانه از همان روز اول استخدام متوجه شد این بود که مدیر عامل شرکت از محبوبیت خاص و غیرمعمولی بین کارمندان خود برخوردار است. آقای افشار به تک تک اعضای شرکت مثل عضوی از خانواده می نگریست و همه را به یک چشم نگاه می کرد. حتی سمانه که تازه به آن جمع پیوسته بود از محبت او بی نصیب نبود. هرگاه به دلیل فشار بالای کار درمانده می شد او ناگهان سر می رسید و کارها را چنان سریع سر و سامان می داد که سمانه تنها با نگاه فرصت تشکر از او را پیدا می کرد که با لبخندی صمیمی و مهربان نظاره اش می کرد.

__________________

غروب بود، اکثر کارمندان به خانه های خود رفته بودند، ولی سمانه با توجه به مشکلی که در دفاتر حسابداری ایجاد شده بود از صبح مشغول بررسی آنها بود و تصمیم هم نداشت پیش از رفع آن شرکت را ترک کند. دستهایش را به دو سمت بدنش گشود و خستگی ناشی از ساعتها کار و نشستن روی صندلی را از بدنش خارج کرد. یک سال از استخدامش در شرکت می گذشت. پیشرفتش چشمگیر بود و روز به روز هم بیشتر در کار خود خبره می شد. دیگر مانند گذشته از جو سنگین شرکت ناراحت نبود. آقای افشار هم از کار او راضی به نظر می رسید و گاهی که فرصت به دست می آورد مقابل میز سمانه می نشست و از او درباره خودش، خانواده اش، مشکلات و حتی آرزوهایش پرس و جو می کرد. سمانه حتی یک بار هم از طرح چنین سوالاتی از جانب او احساس ناراحتی نکرده بود. با توجه به جو صمیمی که بین آقای افشار و کارمندان او برقرار بود همه با او احساس راحتی می کردند و سمانه هم از این قانون مستثنی نبود.

صدای آبدارچی شرکت او را به خود آورد.

«خانم مولوی، شرکت خیلی وقته تعطیل شده. به جز من و آقای افشار همه رفتند. شما نمی خواهید به خانه برید؟»

سمانه نگاهی به دفتر بزرگ حسابداری انداخت و با نگرانی گفت: «چرا، می روم، الان کارم تمام می شه.» و باز سرش را میان دفتر فرو برد. باید هر چه سریع تر گره کار را می گشود. دفترها با هم نمی خواند و این موضوع به شدت نگرانش کرده بود. صدای بسته شدن در شرکت چند لحظه تمرکزش را به هم زد، ولی باز مشغول شد. نمی دانست چه مدت گذشته. یک پایش را زیرش گذاشت و نوک زبانش از میان دندانهایش بیرون مانده بود. با اخمی آشکار، مشغول جمع زدن اعداد بود. سرانجام به اشکال کار پی برد و آن را رفع کرد و نفسی از سر آسودگی کشید و از ته دل خندید. تا خواست دستهایش را برای رفع خستگی بالای سر ببرد چشمش به آقای افشار افتاد که با لبخند روی صندلی مقابل میز او فرو رفته بود. چنان متعجب و دستپاچه شد که بی اختیار از جا برخاست.

«وای، نه، شمایید؟»

«بله خانم مولولی. چهره شما چقدر هنگام کار جالبه.»

سمانه سرخ شد، لابد خیلی مضحک شده بود.


romangram.com | @romangram_com