#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_4



سمانه از بالای سر سهند نگاهی به دفتر مشق او انداخت و مشغول بررسی تکالیفش شد. تبسمی کرد و دستی برموهای نرم و قهوه ای رنگ او کشید و گفت:"آفرین، همه را درست نوشتی، معلوم می شه خیلی باهوشی."

سهند پیروزمندانه نگاهی به دفترش انداخت و آن را بست. صدای زنگ تلفن سمانه را از جا پراند.

"بله."

صدای ظریف دختری از آن سوی خط پاسخگویش بود. "خانم سمانه مولوی؟"

"بفرمایید، خودم هستم."

"از شرکت بازرگانی کاوه با شما تماس می گیرم."

سمانه بی اختیار دستش را روی قلبش گذاشت و فشرد. صدای ضربان آن چنان بلند بود که صدای پشت خط را هر لحظه محو و محوتر می کرد. تصاویری از شرکت مجلل و بزرگ جلوی چشم هایش رژه می رفت. پس از یک هفته ناامیدی، از جایی که تصورش را نمی کرد تلفنی مسرت بخش دریافت کرده بود. هنگامی که گوشی را پس از خداحافظی نامفهومی قطع کرد، تنها از میان جمله های دختر کلمه استخدام و روز شنبه را به خاطر می آورد.

سهند که متوجه حالت غیر عادی او شده بود با نگرانی پرسید:"کی بود؟"

سمانه با ناباوری به آن چشم های درشت قهوه ای نگریست و زیر لب گفت:

"استخدام شدم سهند جان، استخدام!"

ساعت هفت صبح شنبه با لبی خندان و عزمی راسخ وارد شرکت شد. درست به خاطر نمی آورد که منشی از او خواسته بود چه ساعتی در آنجا حضور داشته باشد. پس تصمیم گرفت صبح اول وقت به شرکت برود. هر چه بود زود رسیدن بهتر از آن بود که بدقول شود. مشنی با دیدن او سر تکان داد و گفت:"باید منتظر آمدن آقای افشار بمانید." سپس مردی میانسال را با موهای نقره ای به او معرفی کرد و توضیح داد سمانه به عنوان دستیار وی در حسابداری مشغول می شود. ساعتی گذشته بود و سمانه بی حوصله مجله های قدیمی را ورق می زد. با هر باز و بسته شدن در نگاهش ناخودآگاه به آن سمت کشیده می شد. مجله را بست و روی میز گذاشت. در همین هنگام در گشوده شد و آقای افشار به همراه همان موج گرمی که سمانه برای اولین بار هم آن را احساس کرده بود وارد شرکت شد و مستقیم به سمانه نگاهی انداخت.

"سلام خانم مولوی، حال شما چطوره؟ به اتاق من بیایید."

romangram.com | @romangram_com