#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_3
او با خوشرویی گفت:"چرا متاسفید! اگه اشتباه نکنم شما درست سر وقت مقابل شرکت ایستاده بودید، این طور نیست خانم ِ...خانمِ..."
"مولوی هستم."
"من هم افشار هستم."
با صدای زنگ تلفن، مرد ببخشیدی گفت و گوشی را برداشت. به این ترتیب فرصتی دست داد تا سمانه با آرامش بیشتر به او و دفتر مجلشش توجه کند. مرد بسیار خوش پوش و آراسته بود. قدبلند با چهره ای روشن و موهایی که کم کم تارهای سفید میان آنها نمایان شده بود. حالتی عجیب در چهره اش موج می خورد که سمانه نمی توانست به درستی آن را تفسیر کند. چیزی در وجودش بود که حضورش را خوشایند و دل پذیر می کرد. سمانه متفکرانه اندیشید: جذبه و خشکی یک مدیر را ندارد. پس چطور می تونه چنین شرکت بزرگ و معتبری را اداره کنه.
چند لحظه ای بود که مکالمه مرد به پایان رسیده بود و با لبخند چهره متفکر دختر جوان را زیر نظر داشت.
"خب خانم مولوی، احساس می کنم علت این نیم ساعت تاخیر شما هم منم. پس یک عذرخواهی دیگه بدهکارم."
سمانه تبسمی بر لب آورد و در حالی که با دست به اطراف خود اشاره می کرد گفت:"راستش را بخواهید از آمدن به اینجا پشیمان شده بودم. با دیدن ظاهر شرکت مطمئن شده کاری در اینجا برای من نیست."
"چطور...می تونم مدارکتون را ببینم؟"
سمانه پوشه را روی میز گذاشت. آقای افشار با دقت مشغول مطالعه آن شد. پس از چند دقیقه گفت:"یک مدرک حسابداری با معدل خوب، از یک دانشگاه بسیار خوب، سابقه کار هم داشته اید."
"بله، چند ماهی به طور موقت در یک شرکت ساختمانی کار کردم."
"بسیار خوب، این فرم را پر کنید."
سمانه با بی تفاوتی آن را پر کرد و روی میز گذاشت، مدارک را برداشت و صحبت آقای افشار که گفت:"با شما تماس می گیرم را به هیچ عنوان جدی تلقی نکرد.
romangram.com | @romangram_com